Momen Samim مومن صمیم
هنر، ادبیات، طبیعت
کاش دنیا پُر میشد از این آدمها؛
آدمهایی که مفهومِ عمیقی از آرامشاند
آدمهایی که شخصیتِ سالمی دارند
آدمهایی که برای موفقیت، نیازی به شکستِ دیگران ندارند
آدمهایی که سرشان داخل زندگی خودِ شان است
در فضای سالم برای خودِ شان تلاش میکنند
آدمهایی که وقتی حرفِ از پشت سر میشنود با افتخار و با لبخند سرش را بلند میگیرد و میرود در نهایت میگوید؛ قرار نیست همهای آدمها با یک نفر اتفاق نظر داشته باشد
آدمهایی که برای هر روز بهتر زندگی کردن بدون وقفه تلاش میکنند
آدمهایی که منظم کتاب میخوانند، مینویسند، قدم میزنند، سفر میکنند، ورزش میکنند…
✍️مومن صمیم
هیچ وقت به خودم اجازه ندادهام در بخشی که معلومات دقیق ندارم و تحقیق نکردهام بیام بنویسم و یا آموزش دهم. حالا بعضیها را میبینم کورسهای آموزش نویسندگی و داستان نویسی دایر میکنند در حالیکه یک روز هم درس ادبیات و آموزش در این بخش را ندیدهاند و حتی یک روز در صنف زبان و ادبیات شرکت نکردهاند. البته دور از استادان و شخصیتهای بزرگ که عمر شان را در کاروان تحقیق و علم سپری کردند و یک عمر مطالعه دارند.
با چهار جلد کتاب که در مورد نویسندگی و داستان نویسی نوشته شده است که نمیتوان برای دیگران صنف دایر کرد، مطالعه عمیق میخواهد.
میوه تا زمانیکه در درخت است، سالم و درست میماند. در درخت آفتاب میبیند و سرما میبیند ولی هیچ نمیشود و سالم است، زمانیکه از درخت جدا شد اگر در یخچال بمانید یخ میزند اگر در آفتاب نگهداریم خراب میشود، چرا چون از حقیقت خویش جدا میشود. ما هم اگر از خداوند جدا شویم بسان آن سیب خراب میشویم. برای من و خویش دعا کنید که همیشه با حقیقت خویش ارتباط داشته باشیم و یک بندهای حقیقی برای الله باشیم. 🌹
از چند وقت پیش منتظر هستم تا چنین یک فرصت فراهم شود و این چنین یک کلیپ را بسازم، خوشبختانه چند شب پیش این فرصت برابر شد و رفتیم طرف بند سبزک و دوستی از همان دیار در قریهی بادامتو فضای دورهمی را ترتیب دادند.
این کلیپ را به اساس تصویر سازی نویسنده رمان «جنگ و صلح» ساختم، تلاش کردم تا همان تصویر واقعی که تالستوی در رمانش نوشته کرده است بسازم.
رمان جنگ و صلح یک رمان تاریخی است و بیشتر تاریخ ادبیات و سیاستهای روسیه را به نمایش میکشاند. وقتی که افراد جنگجو آمادهای نبرد میشوند و زماستان سرد جان سوز است و سربازان نیاز به گرما دارند و در جنگل به فکر آتش میشوند و چای و قهوه.
در هر گوشهی جنگل کمپ میزنند و در هر کمپ/ خیمه تعدادی از سربازان تقسیم میشوند، و هر چند نفر در کنار کمپ جمع میشوند و آتش روشن میکنند، و میپردازند به قصه و طرح و پلان برای حمله به دشمن.
در این کلیپ آدمها هستند، اما لباس نظامی ندارند، سلاح ندارند، اسپ ندارند، از نظر کسانیکه رمان را خوانده باشند فضا همان فضای رمان جنگ و صلح است.
قصه داغ است، هوا سرد است، چای داغ است، آتش روشن است و فضا جنگلی است، تعدادی چون سربازان نگهبان اِستاد هستند و تعدادی نشسته هستند. تعدادی هیچ خیال جنگ در سر ندارند و با صدای بلند خنده میکند.
تعدادی بسان فرماندهِ لشکر، چند سنگ را روی هم چیده است و دو دست روی زانو و گیلاس چای در دست به آتش خیره شده است، غرق در فضای جنگی که چگونه و چطور بر دشمن غالب شود.
مومن صمیم
همهِ ما نیاز داریم که در جای برویم که آرامش محض را حِس کنیم، از جنجال های کاری و زندگی کمی دور باشیم. حتا گاهی همان کتابِ که خیلی شیرین است و مطالب جالب روی برگهای آن نقش بسته است، انسان را خسته میکند. برای اینکه بتوانیم با جملات خوبِ که در ذهن خویش جای دادیم، گفتگو کنیم باز هم به مکانی آرام نیاز داریم.
#نِس_کافه
#دوست
#دانشگاه
#عکس:صمیم
مرد به دختری نگاه میکرد که از خوشحالی پرواز میکرد
خورشید نفسِ صبحگاهی میکشید و تازه از پشتِ کُلک خانههای گِلی سرکشیده بود، در کوچه فقط چند نفر داشتند قدم میزدند، درختان در انبوهِ از باران و نور خورشید میتابید، در کوچه بوی خاکِ آب خورده استشمام میشد. کنار دروازهِ خوره خورده و باران خورده چوبی، چند پس و دختر خورد سال نشسته بودند. از انتهای کوچه مرد کهن سالی در حال قدم زدن بود، وقتی از کنار دیوار بلند قدیمی گذشت و به آفتاب رسید، تابیدن نور بیشتر شد. ریشهای مرد کهن سفید بود که یک ریش هم سیاه نبود، وقتی خورشید میتابید ریشها همچنان میدرخشید.
گونههای سرخ و سپید مردِ کهن، نور آرام بخشِ داشت. ابروهای پُرپشت با تارهای سیاه به هیبت و بزرگی مرد میافزود. پیرهن تنبان سفید پوشیده بود، واسکت سیاه با خط های سفید زیبایی مرد را بیشتر کرده بود. مندیل خطدار ابریشمی با شملهای بلند از روی شانه به جلو چرخ داده بود و یک شاخه گُل با دو برگ سبز در دستش، به کوچه تصویری زیبا نقش شده بود. کوچه رنگ سرخ داشت و قسمتهای از دیوارها رنگ سپید و با نور خورشید، پُرزههای کاه روی دیوار برق میزد. پسر و دخترهای جلوی دروازه نگاه شان به پیرمرد قفل شده بود. پسرِ بزرگتر دو دستش را به حلقهای زُلفی دروازه انداخته بود و داشت گاز میخورد.
دختر خورد سال کنار پسرِ کوچک اِستاد بود، دختر قدم پیش گذاشت، وسط کوچه نشست. موهای حلقه حلقه و گونههای بدر آمده و چشمان بادامی و پیرهن سپید با گُل های سرخ، چشم هر انسانی را میدوزدید. حتی مهر و شفقت و احساس را نیز بر می انگیخت. مرد نزدیک شد و گفت: خوبی ماما جگر…! دختر خورد سال با زبانِ شکسته گفت: هو زه شه یم. مرد پیر، قامت بلندش را خم کرد و جلوی دختر نشست. هر دو دست دختر را گرفت به صورت خود کشید. لبخند ملیحی روی لب های دختر پهن شد. مرد کهن دست هایش را پس گرفت و گفت: خیلی شیرین هستی ماما جگر…! اما، من زبان تو را دقیق نمی دانم و شاید تو زبان من را ندانی… و شکسته و با لکنت… یک جمله به زبان پشتو به دختر گفت: ته دیر شایسته انجلی یی. دخترِ کوچک لبش را زیر دندان قفل کرد و با خجلتی که در صورتش نقش بسته بود به مرد خیره شد.
کس چه داند از دل دختر که در آن صحنه به چه فکر میکرد…؟ چه احساسی در وجودش در حال شگفته شدن بود…؟ احساس پدر بزرگ…! دختر، نگاهش را پس گرفت و اینبار مصروف النگوی دستش شد. نیم نگاهی به مرد میکرد و نیم نگاهی به دستهایش. مرد زیر لب زمزمه کرد: غصهات پایان ندارد دختر، بزرگ نیستی تا این یک جمله را برایت شرح کنم تا از همین لحظه خودت را برای یک مبارزه بزرگ آماده کنی. ببین دختر! همین حالا غصهای هم نسلهای تو، غصهای هزار و یک شب من است که هیچ پایان ندارد. مرد دستش را به کیسه کرد و ده افغانی از جیبش بیرون کشید و آن را در انتهای شاخهای گل نصب کرد و آخرین بویش را از گل گرفت و با دو دست تقدیم دخترکِ کوچک کرد. دختر، گل را وسط مُشت هایش گرفت و به سرعت حرکت کرد و باد موهایش را از جلو رو به پشت حرکت داد و موهای حلقه حلقه با حرکت باد هر طرف پیچ میخورد. مرد کهن، دو دستش را پشت سر گرفته بود و به دختری نگاه میکرد که از خوشحالی پرواز میکرد.
✍️نویسنده: مومن صمیم
من روسیه نرفتم و ندیدهام،
اما وقتی جنگ و صلح تالستوی را خواندم و تمام شد، حالا هر لحظه در روسیه هستم و در شهر پتزبورگ قدم میزنم.
کتابها شما را به تمام هستی خواهد برد اگر این مسیر را ادامه دهید.
هیچگاه تالستوی را ندیدهام اما فکر میکنم با من دارد حرف میزند.
این کتابها با ما چه میکند!
نفسِ تازه🌹
بالا باغ پغمان
نفسِ تازه🌹
شعر: فروغ فرخزاد
وقتی چیزی برای نوشتن یادمان نمیآید!
وقتهایی هست که میدانیم چه میخواهیم بنویسیم و میخواهیم بنویسیم؛ اما نمی توانیم!
چه کنیم؟!
خودتان را مجبور به نوشتن نکنید. نتیجه کار خیلی بد ازآب درمیآید.
صبر کنید؛ داستان و کتاب بخوانید؛ فیلم ببینید تا ذهنتان به جریان بیفتد.
«نوشتن مثل معشوقه است. اگر ناز کرد شما نیاز کنید.»
با ملاطفت با آن رفتار کنید. اگر از شما فاصله گرفته حتماً به آن توجه نکردهاید. با آن قهر نکنید؛ لج نکنید؛ نگویید اگر امروز ننوشتم دیگر هیچوقت نمینویسم. برایش بها دهید تا خودش را به شما عرضه کند.
نوشتن، بخشهای بیان نشده و عمیق وجود ماست که بهراحتی، خود را نشان نمیدهند؛ اما نیاز به دیدهشدن دارند. بخشهای شخصی و اجتماعی وجودمان.
برای نشاندادنشان نیاز به عشق، صبوری، مداومت و ابزار دارید.
ابزار شما «تکنیکهای نویسندگی» است.
پس، آنها را خوب یاد بگیرید.
🔗 مرکز مطالعات علمی و ادبی ایران
پاسخ دهید🌹
اگر میتوانستید با یک نویسنده یک فنجان قهوه بنوشید، کی را انتخاب میکردید؟
این سه بیت چقدر زیباست!!!
#مولانا
جمعه گذشته بعدازظهر قرار ملاقات داشتم با یکی از دوستانم، قبل از زمان تعیین شده رفتم بیرون، مسیر را نیز قدم زدم از خورشید لذت بردم، برگ سبز درختان را نگاه کردم عطر معطر بعضی درختان را استشمام کردم. دیدم لحظهها نمیگذرد و کتاب هم با من نیست، نزدیک ریاست اطلاعات و فرهنگ شدم دیدم کنار دیوار یک تعداد کتاب برای فروش چیده شده است. نیم ساعت مصروف پرسه زدن روی عنوان های کتابها بودم، بلاخره دو جلد کتاب انتخاب کردم از میان انبوهی عنوانهای کتاب. تا نزدیک شدنِ زمان ملاقات بیست صفحه کتاب را مطالعه کردم. خیلی لذت بخش است که به پای یک کتاب زانو میزنی، به ناشر کتاب، به نویسنده، ورقهای کتاب و محتوای آن را به دقت نگاه میکنی. میتوانستم برم داخل صفحات اجتماعی، فیسبوک، انستاگرام و…ولی کتاب و مطالعه به مراتب لذت بخش است نسبت به صفحات اجتماعی. بیایید کتاب بخوانیم به جای رفتن به انستاگرام. آن دو کتاب؛( شُبیرو از محمود دولت آبادی و نامه به کودکی که هرگز زاده نشد از اوریانا فلاچی)🌹 روز جهانی کتاب مبارک! کسانیکه کتاب میخوانند هر روز روز کتاب است.
نفسِ تازه🌹
میگفت؛ هر روز از جلوی میوهها رد میشدم، خیلی دلم میخواست بخرم و با فرزندانم نوش جان کنیم، هر روز صبح مسیر رفت و بازگشت من از جلوی همین دوکان های میوه فروشی بود. یک روز صبح وقت که با عجله روان بودم تا دیر نشود و سر ساعت به صنف حاضر شوم، چشم من به کیله/ موزها گیر کرد، و گفتم باشه یک چند دانه بخرم و بعدِ ساعت درسی نوش جان کنم. وقتی قیمت کردم، پس پشیمان شدم، بدهی پول سمستر هشتم یادم آمد. با عجله خودم را به صنف رساندم تا استاد من را از صنف نکشد.
میگفت؛ به اثر حادثهای پایم شکسته بود، زنگ زدم به اداره پوهنتون تا از من بعداً امتحان اخذ کنند، اما گفتند؛ هیچ امکان ندارد و باید حاضر شوی. با درد جانکاه و لنگیده لنگیده رفتم به پوهنتون.
میگفت؛ روزی مهمانهای ویژه برای شوهرم آمده بود و هیچ امکان نداشت تا در صنف درسی حاضر شوم، از طرف دیگر هیچ کس هم در خانه نبود تا در این مهمانی همکاری من نماید، دوباره مجبور شدم که به ادارهِ دانشگاه تماس بگیرم، اما مثل همیشه پاسخ منفی دریافت کردم.
میگفت؛ هشت ماهه فرزندی در شکم داشتم و هر روز دو طبق ساختمان را باید پله پله میرفتم بالا و صنف من به طبق دوم بود. یک روز از قضا پایم خطا خورد و استخوان پایم به پله سخت اصابت کرد که دردش مثل گذشته هنوز مغز استخوانم را میسوزاند، تب کرده بودم و عرق میریختم.
میگفت؛ از خیلی خوشیها گذشتم، از تفریح، از سفر، از باهمیها، دورهمیها… تا پول خود را کرایه کنم، فیس دانشگاه را پرداخت کنم، همکاری با شوهرم داشته باشم. برای فرزندانم لباس نخریدم به خودم نخریدم و چندین محفل با یک دست لباس رفتم.
میگفت؛ گپهای کوچه و بازار را تحمل کردم، گپهای خویش و اقوام را تحمل کردم، گپهای خانواده را تحمل کردم، در مسیر تعلیم خیلی حرفها شنیدم و گذشتم و ادامه دادم.
میگفت؛ آرزویم این بود تا یک مربی خیلی خوبی برای فرزندانم و فرزندان کشورم شوم، اما حالا شدم تنها مربی فرزندان خودم.
میگفت؛ این برای من کافی نیست و هر لحظه که بچههای داخل کوچه را میبینم، حس میکنم که چقدر نیاز دارند تا درست تربیت شوند و اینها همه نیاز دارند تا درست درس بخوانند و آیندهی خوبی را برای دیگران رقم بزنند.
رو به روی من نشسته نگاهم به چشمانش سنجاق شده بود و دستهایم باهم قفل شده بود و عمیق داشتم گوش میدادم، در پایان صحبتهایش چشمانم اشک کرد.
گفتم؛ فرقِ من و شما چیست…؟
گفت؛ از دید من شاید در ظاهر و اندام فیزیکی و فراتر از این هیچ! همه انسان هستیم.
خندیدم، گفتم؛ در اندام هم شما خانمها قویتر هستید، شما حالا صاحب چند فرزند هستید این یعنی قویتر از یک مرد.
کیف و چادرش را برداشت و گفت؛ این زمین گِرد است و شاید در همین جا باقی نماند.
گفتم؛ دوست دارم این سخن «نرگس صرافیان طوفان» را برای شما نقل قول کنم.
(حتی اگر هیچکس حواسش به زانوهای خسته و ابرهای گرفتهی آسمان تو نبود، حتی اگر هیچکس نفهمید که چقدر کم آوردهای و داری لابلای لبخندهات، چه اندوه عظیمی را حمل میکنی، حتی اگر خودت را تنها و آسیبپذیر حس میکردی و دیگران فقط نگاه میکردند، ادامه بده... چون این مسیرِ توست و در انتها؛ این تویی که طعم رضایت و خوشبختی را میچشی و دیگران فقط نگاه میکنند...)
✍️مومن صمیم
مولانا میگه؛ من عاشقم…
مطمـئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد ؛چون در هر بهار برايت گل مي فرستد و هرروز صبح آفتاب را به تو هديه مي کند ..
هر لحظه قلب تورا میتپد و خون را در رگ هایت به جریان در میاورد
شب ها که میخوابی دم و بازدم را برایت شکل میدهد و باعث ارتعاش تار های صوتی تو میشود ، بالشتت میشود پتویت میشود ، لقمه نانت میشود ، مینشیند سر سفرهات همرایت غذا میخورد چای مینوشد از دریچهِ چشمانِ تو دنیا را میبیند، از طریق عزیزانت آغوشت میکند نوازشت میکند میبوسدت ، ملیاردها سلول و اتم را به حرکت در میاورد تا بتوانی تصمیم بگیری و راه بری و بخندی و شاد باشی، پس به ياد داشته باش! که پروردگار عالم با اين که مي تواند در هر جائي از دنيا باشد ،قلــب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهي چيزي بگوئي ، گوش ميکند ... نیازی نیست جایی بری خدا همینجاست نزدیک تر از نزدیک ترین هایت ، پس دیگر تنها نیستی همانا خداوند از رگ گردن هم به تو نزدیک تر است.
✍️مومن صمیم
گاهی وقتها در شرایط سخت که قرار میگیری فکر میکنی دفن شدی، اما در واقع تو کاشته شدی.✍️🌱
به آینه نگاه کردم و چشمهای گود شده و خستهی پسری را دیدم که از نبردهای نابرابر و دشوار بسیاری بازمیگشت و بیش از توانش جنگیده بود. دلم خواست در آغوشش بگیرم و مراقبش باشم. دلم خواست با دستانم شانههایش را محکم فشار بدهم و وسط چشمهایش زل بزنم و بگویم: دمت گرم که همیشه تلاش کردی انسان مفیدی باشی و دویدی که درجا نزنی و لبهی تمام پرتگاههای جهان ایستادی و تلاش کردی پرواز کنی، هرچند نتوانستی و دلگرم بودی به اینکه به هیچ نقطهی امنی هم که نرسی، دستکم هرکجا صحبت از تو شد خواهند گفت: آفرینش، جنگجوی خوبی بود!
دلم خواست پسرکِ بهت زده و غمگینِ پناه گرفته در وجودش را بیرون بکشم، ببوسم، در آغوش بگیرم و بگویم: تمام شد!
بعد از این، خودم مراقبت هستم.
عید تان مبارک!
۱۴۰۳/۱/۲۲
از امشب، شبهای شروع میشود که میتواند کُل زندگی ما انسانها را تغییر دهد.
در این شبها عبادت نزد خداوند باداش زیاد دارد.
این شبها در عمر ما انسانها در سال یکبار تکرار میشود.
پس قدر این شبها را با ارزش بدانید.
در این شبها همدیگر خویش را از دعا فراموش نکنیم.
بخصوص به حق برادران و خواهران و اطفال و مجاهدین غزه دعا خاص داشته باشید.
اگر شما به حق برادر و یا خواهر تان دعا کنید، همان چیزی برای ایشان میخواهید خداوند برایش شما نیز میدهد.
این شبها را دریابید..!
دوم یا سوم رمضان، در جادهی با عجله در حرکت و زمین با قطرههای باران تر شده، ابرهای سیاه تیره هنوز بر فرق آسمان در حرکت. نزدیک افطار و با جادههای مملو از آدم خیلی به سختی میتوان از بین این همه آدم بیرون رفت. وقتی ذهن انسان طرف دیگری باشد متوجه اطرافش نمیباشد. سر پاین و با دو دست پاچهها را بلند گرفته تا آبهای که توسط موترها پاش میخورد به روی لباسها نَپَرد با عجله روان و اصلا فراموش شده که روزه است. چند قدمِ دیگر به مسجد مانده که ندای الله اکبر ملا امام در بلند بالای گُل دستههای مسجد به صدا درمیآید. با صدای آذان متوجه میشود که روزه است. از پشت سر یک فرد کهن سال صدا میکند، بیا ماما این یک لقمه نان را بگیر و روزهات را بشکن، و آن یک قُرص بولانی آن قدر شیرین و پُرمزه که از هزار نوع خورش و گوشت لذیذتر.
مهربانی سخاوت و انسان دوستی و بزرگ منشی این آدمها در روی زمین کم است. اینجا که افغانستان است و زیاد. ببنید خیلی کم افرادی پیدا میشود که نیمِ نانش را با تو بازهم نیم کند. خداوند یار و ممدگار آن انسانهای بزرگی باشد بسان آن مرد کهن سال.
سالی که گذشت…
برشی از برنامه کتاب باز.
بهار نو مبارک!
کتابهای که تا ختم سال ۱۴۰۲ خواندهشد.
بخش اندیشه اسلامی:
۱- اخوان المسلمین هفتاد سال دعوت و تربیت، دوکتور یوسف قرضاوی
۲- جنگ فکری
۳- ضرورت به یک جماعت صالح
۴- نشانه های راه، سید قطب
۵- شرایط پیروزی نهضت اسلامی
۶- اکنون تو پدر شدی، کریم شاذلی
۷- با پیامبر، ادهم شرقاوی
۸- پیامدهای قرآنی، ادهم شرقاوی
۹- آنگاه که عمر بن خطاب را دیدم، ادهم شرقاوی
۱۰- بر مسیر نبوت، ادهم شرقاوی
۱۱- یک دور کامل ترجمه قرآنکریم.
بخش ادبیات:
۱- ضد، فاضل نظری
۲- گزینه اشعار، فروغ فرخزاد
بخش ادبیات داستانی:
۱- جنگ و صلح، چهار جلد، لیئون تالستوی
۲- چشمهایش، بزرگ علوی
۳- بوف کور، صادق هدایت
۴- طاعون، آلبر کامو
۵- انسان درجستجوی معنی، ویکتور فرانکل
۶- معجزهِ شکر گذاری، راندا برین
۷- عقاید یک دلقک، هاینریش بُل
۸- خیمهِ شب بازی،
۹- تنگسیر، صادق چوبک
بخش فلسفه:
۱- هنر رفتار با زنان، آرنور شوپهناور
۲- هنر حفظ آبرو، آرنور شوپهناور
۳- هنر زنده ماندن، آرنور شوپهناور
۴-هنر همدردی، آرنور شوپهناور
بخش نویسندگی:
۱- غلط ننویسیم، ابوالحسن نجفی
۲- هنر ویرایش، مقاله
۳- آشنایی با هنر ویرایش، مقاله
۴- بررسی نقش نشانه های سحاوندی، مقاله
۵- روش تنظیم پاورقی، مقاله
بخش عمومی:
۱- ۱۰۰ راز شاد زیستن، ایوب گنجی
و اما برای من این چهل جلد کتاب قناعت بخش نیست.
در سال پیش رو بیشتر تلاش خواهم کرد.
کتاب بخوانید تا شخصیت خویش را بسازید.
این شعار سال بود: بخوانید تا بدانید.
شما چند جلد کتاب خواندید؟
عشق یکطرفه ذلت است.
درست است که الله به ما قلبی داده که با یک نظر شیفته معشوق میشود. اما در مقابل برای اینکه از کرامت خود دست برنداریم در وجود ما اراده را خلق کرده است.
قلبت را بر معشوق عرضه کن اما عشق را گدایی نکن!
یک بار امتحان کن، یک بار عاشق شو، اما بدان چه وقت باید دست برداری.
نیاکان گفتهاند: گاهی رفتن به صفحه بعد یک کتاب کفایت نمیکند، باید کتاب را عوض کنی!
📕باپیامبر
✍️ادهم شرقاوی
#نگارش”۴۹”
نعناع
تلفظ و املای این کلمه به همین صورت، با حرف «ع» پایانی، صحیح است. نعنا تلفظ عامیانهٔ آن است.
#نگارش”۴۸”
ناامید/ نومید
هر دو تلفظ و هر دو املا صحیح است و شاعران و نویسندگان هر دو را با ارزش یکسان بهکار بردهاند:
ناامیدم مکن از سابقهٔ لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
(حافظ)
گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو
(حافظ)
#نگارش”۴۷”
مَهْر/ مِهْر/ مُهْر
این سه کلمه در املا یکسان ولی در تلفظ و معنی متفاوتاند.
#مَهْر، به فتح اول و سکون دوم، کلمه عربی است معادل کابین فارسی، یعنی «پول یا هر نوع مالی که شوهر هنگام عقد ازدواج متعهد به پرداخت آن به زوجهاش میشود»
#مِهْر به کسر اول و سکون دوم، واژه فارسی است و چندین معنی دارد: «محبت»، «خورشید»،«نام ماه هفتم سال شمسی».
#مُهْر، به ضم اول و سکون دوم، واژه فارسی است بهمعنای «ابزاری از فلز یا از سنگ و یا از جنس دیگر که بر آن نام کسی را نقش میکنند» و نیز به معنای «انگشتری.»
نفسِ تازه🌹
برای ادامه زندگی و روزهای خوب…
#نگارش”۴۶”
موافقت/ توافق
این دو کلمه مترادف نیستند و نباید آنها را بهجای هم به کار برد. #موافقت بهمعنای«رضایت یا تایید نسبت به پیشنهاد یا نظر دیگری و #توافق بهمعنای «رضایت یا تایید میان این و آن شخص یا میان این و آن گروه» است. توافق همیشه دو جانبه است ولی موافقت میتواند یکجانبه باشد: «افغانستان موافقت کرد که خط دیورند به رسمیت شناخته شود»، ولی « افغانستان و ایران برای مبادلهٔ زندانیها به توافق رسیدند»
مثال دیگر: «من با او موافقت کردم که به مسافرت برویم»، ولی « من و او توافق کردیم که به مسافرت برویم.»
#نگارش”۴۵”
منسوب/ منصوب
این دو کلمه را نباید با هم اشتباه کرد. منسوب اسم مفعولِ نَسَب و بهمعنای «نسبت داده شده» است: «مثنوی یوسف و زلیخا منسوب به فردوسی است، ولی به احتمال قریب به یقین از او نیست.» و نیز بهمعنای «متهم» است:«طایفهای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند» (گلستان سعدی،۷۲). معنای دیگر آن «خویشاوندی» است: «او از منسوبان من است.»
اما منصوب اسم مفعول نَصْب و بهمعنای «گماشته شده به شغلی» است: «او به ریاست اداره منصوب شد.»
Click here to claim your Sponsored Listing.
Videos (show all)
Category
Contact the public figure
Telephone
Website
Address
Herat
سرک میدان هوایی
Herat
استاد هنر های زیبا در رشته های: رسامی ، خطاطی، شبکه بری، ماکت سازی چوبی ، تابلو های نیمه برجسته،
Herat
چاپ هر نوع عکس روی اجناس دلخواه شما با کیفیت بالا!ارسال درب منزل هرات،کابل،مزارشریف،فراه و مشهد✅
Herat
تلگرام👇 https://t.me/HomairaMoradi اینستاگرام👇 https://instagram.com/homairamoradi11?