اشعار عاشقانه
برای دیدن اشعار عاشقانه، عرفانی و غزلیات؛ با تصاویر با کیفیت بالا این صفحه را دنبال کنید ـ
شبتون شیک
دل پُر
از چشم تو مست مست خواهم افتاد
جان درکف و دل به دست خواهم افتاد
آرام دلم به چشم هایم بنگر
از بس که دلم پر است خواهم افتاد
@برجستهسازی
🏃
✋🏻
@برجستهسازی
جانا
تو را با هر تپش از قلب خود جانا صدا کردم
تو رفتی و منم پشت سرت هر دم دعا کردم
نمیدانم چه شد آن لحظهی آخر دلم لرزید
نگاهم تر شد و با بغض نامات را صدا کردم
زمستانی شدم، بعد از تو دیگر که بهاران نیست
خودم را بعد تو در دشت غمها من رها کردم
تمام شهر میگویند: بد بودی غلط کردند
خودم را بعد تو از شهر و آدمها جدا کردم
برو بی من اگر خوش باشی و شادان ملالی نیست
خودم را به غم و درد فراقت آشنا کردم...
تو چون ویروس در جان و تن من ریشهها داری
منم آن عاشقی که خود به دردت مبتلا کردم
@برجستهسازی
"بیادت هستم ولی شاهدی ندارم،جزکوچه پس کوچه های خلوت دلم..
@برجستهسازی
مثل آب پاک باش...!
تا همه تشنه یی دیدار تو باشن
شعرش با شما
از دل های تنگ چه خبر
مرا مهمان یک بیت شعر کن امشب ....
من اگر دل بدهم..!
دل نشکستن بلدی؟
جواب کوتاه و بی ادبی ممنوع🚫
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
@برجستهسازی
داستان بسیار زیبا و پند آموز حتمآ یک بار مرور نمایند!!!
یک پیرمرد در دامنه کوهای دمشق هیزم جمع آوری میکرد ودر بازار می فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند.
یک روز حضرت سلیمان ع پیر مرد را درحالت جمع آوری هیزم دید دلش برایش بسیار سوخت.
تصمیم گرفت حالت زندگی پیرمرد را تغیر دهد یک نگین قیمتی را برای پیرمرد داد که بفروشد تا در زندگی اش بهبود آید.
پیر مرد ازحضرت سلیمان ع تشکری کرد وبسوی خانه روان شد.
و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد همسرش بسیار خوش شد ونگین را در نمکدانی گذاشت یک ساعت بعد بکلی فراموش اش شد که نگین را کجا گذاشته بود.
زن همسایه نمک کار داشت نمک دان را باخود برد بالای نگین چشم پوشی کرد خود را خاموش گرفت.
پیر مرد بسیار مایوس شد بالای زنش قهر کرد که نگین را گم کرده
وخانم پیرمرد هم گریان میکرد که چه شد که نگین را گم کردم.
چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت در آنجا با حضرت سلیمان ع روبرو شد جریان گم شدن نگین به حضرت سلیمان ع قصه کرد حضرت سلیمان ع یک نگین دیگری برایش داد برایش گفت این بار احتیاط کن که اینرا گم نکنی
پیر مرد ازحضرت سلیمان ع تشکری کرد بسوی خانه روان شد در مسیر را نگین را ازجیب خود کشید بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم دور نشست تانگین را خوب ببیند ولذت ببرد
درین وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نولش گرفت وپرید.
پیر مرد هرچه که دوید وهیاهو کرد فایده نداشت.
پیر مرد چند روز از خانه بیرون نشد همسرش برایش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه مینشینی
پیرمرد دل نادل دوباره طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد که صدای حضرت سلیمان ع را شنید دید که حضرت سلیمان ع ایستاده است وبه حیرت بسوی او میبیند.
پیر مرد باز قصه نگین را کرد که پرنده آنرا ربود حضرت سلیمان ع برایش گفت میدانم که تو برایم دروغ نمیگویی بگیر این نگین را از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است که این را گم نکنی
و حتمی بفروش که در حالت زندگی ات تغیر آید.
پیر مرد همرایش وعده کرد که به قیمت خوب میفروشد پشتاره خود را گرفت بسوی خانه حرکت کرد خانه پیر مرد پهلوی دریا بود.
هنگامی که به لب دریا رسید خواست که دم بگیرد ونگین را از جیب خود کشید که به آب بشوید نگین از دستش خطا رفت به دریا افتید.
هرچه که کوشش کرد و شنا کرد چیزی بدستش نیآمد.
به بسیار مایوسی به خانه برگشت از ترس حضرت سلیمان ع به کوه نمی رفت
همسرش برایش اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که است ترا بسیار دوست دارد اگر دوباره اورا دیدی تمام قصه برایش بگو من مطمئن هستم برایت چیزی نمیگوید.
پیرمرد به بسیار ترس طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد به طرف خانه روان شد که تخت حضرت سلیمان ع را دید پشتاره را به زمین گذاشت دویده گریخت حضرت سلیمان ع میخواست مانع اش شود که فرستاده خدا جبریل امین بالایش صدا کرد ای سلیمان خداوند ج میگوید تو کی هستی حالت بنده مرا تغیر میدهی ومرا فراموش کرده یی حضرت سلیمان ع بزودی سجده کرد واز اشتباه خود مغفرت خواست.
خداوند ج بواسطه جبریل برای حضرت سلیمان ع گفت که تو حال بنده مرا تغیر داده نتوانستی تو بیبین چطور تغیر میدهم.
پیرمرد که به تیزی بسوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد.
ماهی گیر برایش گفت ای پیر مرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی برایت بدهم.
پیرمرد ماهی ها را گرفت وبرایش دعاخیر کرد وبه خانه رفت
همسر ش شکم ماهی ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی ها نگین را یافت وبه شوهرش مژده داد.
شوهرش از خوشی برایش گفت توماهی را نمک بزن من به کوه میروم هیزم بیاورم.
هنگامیکه زن پیرمرد نام نمک را شنید نگین اول بیادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود بزودی خانه همسایه رفت وقتیکه زن همسایه زن پیرمرد را دید به عذر خواهی شروع کرد گفت خیر است نگین ات را بگیر از من غلطی شده به شوهرم چیزی نگو چون شخص پاک نفس است اگر خبر شود من را از خانه بیرون خواهد کرد.
پیرمرد در جنگل به درخت بالا شد که شاخه خشک را قطع کند
چشمش به نگین قیمتی درآشیانه پرنده خورد نگین را گرفت به خانه آمد زنش ماهی ها را پخته کرد شکم سیر ماهی ها را خوردند.
فردا پیرمرد به بازار رفت هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت حضرت سلیمان ع تمام جریان را به چشم دید ومتیقین شد که بنده حالت بنده را تغیر داده نمیتواند تاکه خدواندج تغیر ندهد
به خداوند یقین وباور داشته باشید هیچگاه به انسان طمع نکنید.
مطالعه کردین بنوسید مطالعه شد..!
!
روزی پادشاه در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد میزد:
“سیب بخرید! سیب !!!”
پادشاه بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانهای بازار است.
دل پادشاه به سیب رفت و به وزیر دربارش گفت:
- ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار!
- وزیر ۵ سکه طلا را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت:
-این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت:
-این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت:
-این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
افسر عسکر پیره دار را صدا کرد و گفت:
این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
عسکر دنبال مرد دست فروش رفته و از یخنش گرفته گفت:
های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟
خبر نداری که اینجا قصر پادشاه است و با صدای دلخراش ات خواب جناب عالی را اشفته کرده ای.
اکنون به من دستور داده تا تو را زندانی کنم.
مردم باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت:
اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل یک سال زحمت من است، این را بگیرید،
ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید!
عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت
و نصف ديگر را برای افسر خود برده و گفت:
-این هم نیم بار سیب با ۱ سکه طلا.
افسر سیبها را به فرمانده قصر داده، گفت:
این هم ۲ سیر سیب به قیمت ۲ سکه طلا!
فرمانده سیبها را به دستیار وزیر داد و گفت:
-این هم یک سير سیب به قیمت ۳ سکه طلا!
دستیار وزیر، نزد وزیر رفته و گفت:
-این هم نیم سیر سیب به قیمت ۴ سکه طلا!
وزیر نزد پاد شاه رفت و گفت:
- این هم ۵ دانه سیب به ارزش ۵ سکه طلا!
پادشاه پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفعه هستند. که دهقان اش یک عدد سیب را به یک سکه طلا می فروشد و مردم هم یک عدد سیب را به سکه طلا میخرد!
پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر را پرتر بسازم.
در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دار تر..
مطالعه کردین بنوسید مطالعه شد...!
شرارهی شعر
از عشق بگو ، که روح من تازه شود
تکدرخت دل ، با تو هماندازه شود
هر شب غزلی بخوان ، تو ای همآوا
تا شرارهی شعر ، پرآوازه شود
@برجستهسازی
مهر خود را با نگاهی بر دلم انداختی
از منه بی اعتنا مجنون دیگر ساختی
حال اما بی محلی پیشه کردی نازنین
خنجر بی اعتنایی را به سویم آختی
رخنه در قلبی چین سخت است اما
ممکن است تو هنوز این عاشق دیوانه را نشناختی
من سمج درعشق و عاشق پیشه چو افسانه ای
میرسد روزی که درد عشق با ما باختی
تو خودت با لشکر چشمت به قلبم تاختی
پرچم عشق خودت را در دلم افراختی
حال بنشین و رصد کن لشکر چشم مرا
از همین حالا تو این لشکر کشی را باختی
زبان من چه خاموش و دلم سرشار از حرف است
وجود سرد من بی تو ، بیا پوشیده از برف است
تو رفتی و زمستان را به قلبم ارمغان دادی
تو ای نامهربان غم را ، چرا بر من نشان دادی ؟
همیشه عاشقت بودم میان بی وفایی ها
همیشه حرف دل این بود امان از این جدایی ها
همیشه چشم ها خیره به قاب عکس دیوارم
چه شد رفتی که تنهایی دهد اینگونه آزارم ؟
بیا بی تو که هر لحظه به رنگ برگ پاییزم
بهارم باش هر لحظه ، که بی تو اشک می ریزم
بیا دیگر قراری نیست بر این قلب تب دارم
بیا ای نازنین دلبر ، تو را من دوست می دارم.....
یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد
@برجستهسازی
همین که تو می دانی
دوستت دارم
کافیست
بگذار
خفه کند خودش را دنیـا
❤🫰😜
•💛•
قشنگ ترین توصیفی که راجع به آدمای مهربون شنیدم این بوده :
“کسانی که به زندگی دیگران نور میبخشند ، روزی خورشید خواهند شد .”🌤💙🔐
اشعار عاشقانه
اسم تاﻥ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺷﺮﻭﻉ ميشه ؟
😊
😊آ_ﺍﻟﻒ : عالی،جذاب، دوستداشتنی ،با سیاست، آرام
😣ﺏ : ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺯﻳﺮﮎ
😂ﭖ : ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺎﻓﺘﻨﻲ
😕ﺕ : ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﺧﻨﺜﯽ
😘ﺙ : ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ
😓ﺝ : ﺣﺴﻮﺩ
😊ﭺ : ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﺪ
😳ﺡ : ﺑﺎﺣﺎﻝ ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺭاﻥ ﻭ ناز
😱ﺥ : ﮐﻴﻨﻪ ﺍﯼ
😀ﺩ : ﺑﻪ ﻣﺎﺩﻳﺎﺕ ﺍﻫﻤﻴﺖ ﻣﻴﺪﻫﯿﺪ
😩ﺫ : ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﻣﻘﺪﺱ ﺗﺮﻳﻦ ﭼﻴﺰ ﺍﺳﺖ
😝ﺭ : ﻋﺎﺷﻖ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ
😳ﺯ : ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﯽ ﮐﻴﻨه
😉ﮊ : ﺩﺍﺭﺍﯼ ﻋﻤﺮﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ
😘ﺱ : ﺩﺳﺖ ﻭ ﺩﻟﺒﺎﺯ ﺗﺮﻳﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ
😭ﺵ : ﺑﺎ ﺳﻴﺎﺳﺖ
😎ﺹ : ریاست طلب و رئوف
😂ﺽ : ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﻠﺪ ﻧﻴﺴﺗﯿﺪ
😡ﻁ : ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺯﻭﺩ ﺭﻧﺞ
😜ﻅ : ﭘﺮﺣﺮﻑ
😝ﻉ : ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺍﻏﻠﺐ ﻻﻏﺮ
☺️ﻍ : ﭘﻮﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ
😍ﻑ :قندولک و مقبولک
😫ﻕ : ﻫﻮﺱ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺑﯽ ﮐﯿﻨﻪ
😓ﮎ : ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﻮﺫﯼ ﻭ ﺑﺎ ﺳﻴﺎﺳﺖ
😒ﮒ : ﻋﻤﺮ ﺑﻠﻨﺪ
😫ﻝ : ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﻳﯽ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ
😛ﻡ : ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ
😣ﻥ : مقبول كمي مغرور
😙ﻭ : ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﻮﺍﺯ
😃ﻩ : ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ و دروغگو
😄ﯼ : ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺗﺮﻳﻦ ﺍﻓﺮﺍد.
@
جالب حتماً متالعه کنید❤
شیخ در راهش زنی گیسو رها را
دید و گفت:
شرم کن ای زن! چرا پوشیده موهای تو نیست؟
گفت زن: ای شیخ! چشمت را بپوشان، موی من
میشود پنهان خودش، وقتی تماشای تو نیست
گفت: شهری را به دامان گناه انداختی
از نگاهِ خلق پنهان، موی پیدای تو نیست
گفت: شیخا! حافظِ چشمان خود باشی بس است
چون گناه چشمهای دیگران پای تو نیست
گفت: فردا نیز لابد لخت و عریان می شوی
وقتی از موی رها امروز پروای تو نیست
گفت: از من سفرهی بیچارگان عریان تر است
پس چرا آنجا خبر از چشم بینای تو نیست؟
گفت: تار موی تو دزدیده دینِ خلق را
در امان ایمانشان از چنگ اغوای تو نیست
گفت: پس آن دین و ایمانی که دزدش تار موست
آنقَدَر سست است که محتاجِ بلوای تو نیست
گفت: شیطانی تو و در جلد زن ظاهر شدی
جز فریب و مکر در نقش فریبای تو نیست
گفت: پس حالا که شیطانم سخن کوتاه کن
چون نیازی گوشِ شیطان را به فتوای تو نیست
گفت: با این آتشی که در زمین افروختی
هیچ جایی غیر دوزخ، سهمِ فردای تو نیست
گفت: شیخا! فرض هم دوزخ مرا منزل شود
میشود بیشک بهشت آنجا اگر جای تو نیست
@دنبالکنندهها
زلفت بدست باد بده تا رها شود
"تحریک" این جماعت پر از خطا شود!
چشمت به سرمه باز سیاه کن که با نگاه
تیری به چشم خیرهی هر بیحیا شود
از برگ گل بزن به لبت، رنگ سرخ ناب
تا که به شهر زلزله و خون به پا شود!
صد عشوه کن به نخره، برو در میان شهر
بگذار روح ز جسم و تن شان جدا شود!
انقدر با خمار دو چشمت خطابه ده
تا که میان کلبهی دشمن عزا شود!
برگیر چهره را ز نقابی که مضحک ست
ان برقعه را به آب بزن تا عصا شود!
ملا اسیر شهوت و زن در قفس چرا
تقصیر زن چراست که زن در خفا شود!
مفتی غلام صد هوس و هر گناه ز زن؟
وقتی که مرد بولهوسی در خطا شود!
گر مو و روی من به شما راه دوزخ است
خوش انکه هر نماز تو، از من قضا شود!
@دنبالکنندهها
کاش میشد بی کسی را چاره کرد
دفتر دلواپسی را پاره کرد
یک سحر زلف تورا در خواب خوش
با نوازش های باران شانه کرد
در پس دیوار این شهر عجیب
در کنارت عاشقانه خانه کرد
کاش میشد دست در دست تو داد
دیده با اهل جهان بیگانه کرد.
به دست آور دل من را چه کارت با دل مردم
تو واجب را بجا آور #رها کن مستحب ها را
💔🖐
@دنبالکنندهها
چو نی می نالم از داغ جدایی / دریغا ای نسیم آشنایی
چنان گشتم غبار آلود غربت / که نشناسم که خود بودم کجایی
در بهار زندگی احساس پیری میکنم
با همه آزادگی فکر اسیری میکنم
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من
که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد
دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین
چه ترانه های ه محزون که به یادگار دارد
غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را
غم یار بی خیال غم روزگار دارد
گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد
دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد
Click here to claim your Sponsored Listing.
Videos (show all)
Category
Telephone
Website
Address
888809999
KaRoute Mamourin, Beside Intercontinental Hotel Near Baghe Bala
Kabul, KARTEMAMOURIN,BAGHEBALA,KABUL
Kabul Polytechnic University Opened in 1963 with 240 students, after 1992 civil war it has badly dam
Shahid Mazari Road
Kabul, 1016
We advise Afghan applicants how to apply for foreign scholarships.