Jk Rowling & Arezo Noori
اگر اندوه تان تبدیل به اندیشه نشود باخته اید!
من میخواهم آن اندوه را تبدیل به اندیشه نمایم
مارا فراموش نکنید لطفا 💔
موقت!
دوستان صنف آنلاین انگلیسی کسی دارد در وتساپ تلگرام یا مسنجر؟
غمگینام، درست مثل افغانستان!💔
AreZo NooRi
وقتی نامزد بودیم، یکروز برایش گفتم؛ اگر من نتوانم مادر بشوم، چی؟ خندید وگفت؛ چیمشکلی دارد، خانمِ دیگری خواهم گرفت.
نمیدانم چرا، ولی نهعصبانی شدم، و نهغمگین. تهی دلم بهاو باور داشتم. تقریبا ششسال از ازدواجمان گذشت، وما هنوز صاحب فرزندی نبودیم. خیلی نزد داکتر رفتم، ولی فایدهی نداشت. چند روز قبل دوباره نزد داکتر رفتم. هرچند مرا جواب میدادند، ولی این داکتر خوبتر از بقیه بود، و من نیز امید داشتم، بعد معاینه برایم گفت؛ تو نمیتوانی مادر بشوی. با شنیدن اینخبر، شوکه شدم. مگر امکان داشت، حدسم به واقعیت مبدل گردد، از خودم میپرسیدم حالا بهشوهرم چگونه بگویم. آیا او واقعا از من جدا خواهد شد؟
ترسیدم بودم، ولی باید برایش میگفتم، من حق نداشتم این موضوع را از او پنهان کنم.
شب شد، مثلهمیشه، غذا های خوبی برایش پختم، وقتی سفره را جم میکردم، دل را به دریا زدم و برایش گفتم؛ قهار!
گفت:جانم!
منمن کنان گفتم؛ امروز دوباره رفتم داکتر، او برایم گفت؛ تو نمیتوانی مادر شوی، امکان تداوی هم نیست. تو خودت میدانی این چهارمین داکتری است، که مرا جواب میکند. حالا چیباید بکنیم؟
بهسویم طولانی نگاهی کرد، و گفت: فردا حلاش میکنم، باید یککاری کنم. اینگونه نمیشود.
سفره جم شد، در رختخواب، هرچند کنارش بودم؛ بهسویش نگاه میکردم، دلم میگرفت و بغض میکردم. او بهترین مرد بود برایم، کهبرای هر زنی نصیب نمیشود. ولی من حتی یک فرزند هم نتوانستم بهاو بدهم. خیلی دوست داشت پدر شود.
با خودم فکر میکردم، فردا میخواهد چیکار کند، میگفتم هر کاری بکند راضیام. حتی اگر طلاقام بدهد.
سحر شد، آفتاب طلوع کرد، و او مثل هر روز بهسری کارش رفت. اما من با تمامی دلهرههایم منتظر بودم، که چیخبری میشود، چیکار میخواهد بکند.
روز گذشت، و شام شد، اما از همسرم هیچ خبری نشد، هیچ کاری نکرد.
قهوهای را آماده کرده بودم، و دمی پنجره نشستم، که زنگ در زده شد.
باز کردم، باور نکردنی بود. شوهرم بود، با طفلی در آغوشاش، همان طفلی که یک ماه قبل در شفاخانهای نزدیک خانهیمان به دنیا آمده بود. مادرش سری زایش مُرد، و هیچ کسِرا نداشت.
من که مات مانده بودم، سرم را به اشارهای تعجب تکان دادم، همسرم لبخندی زد، و گفت؛ بگیرش، خدا برای من و تو داده است.
وقتی در آغوش گرفتماش، روی کاغذی نوشته بود، سلام مادری عزیزم،خیلی خوشحالم که تو مادری منی!
دوباره با نگاههایم که چشمانم را بزرگ کرده بود، به سوی همسرم نگاه کردم. دیگر واقعا هیجانی بودم. همسر که دید، واقعا هیجان تمامِ وجودم را گرفته است، هردویمان را بهآغوش گرفت و گفت: عزیزم این را از یتیمخانه آوردم، تا آنقدر دیگر تشویش فرزند را نداشته باشی، من تورا برای خودم میخواهم، و بخاطری خودت میخواهم. بخاطری ذاتِ زیبایت. نه بخاطری که برای من بچه بیاوری.
این فرشتهای کوچک بچهای من و تو است، و ما فقطکنار هم کامل هستیم، ای مکمل کنندهی فامیلِکوچک من!
مردانهگی🖤
نویسنده آرزو نوری
از من بخوانید، در هفته نامهای Nimrokh Media - نیمرخ
شریفه سیزده سالش بود. وقتی او را به شوهر دادند، نمیخواست عروسی کند. بابت همین خیلی برای پدرم عذر و زاری کرد تا او را به شوهر ندهد. ما چون مادر مان را در وقت زایمان برادر کوچکم از دست داده بودیم، شریفه دیگر کسی را هم نداشت تا از او پشتبانی کند. من نیز به حیث یک پسر تحت امر پدرم بودم. از یادم رفته بود که برادر شریفه نیز هستم.
خوب! او را به شوهر دادند به مردی که بیست سال از او بزرگتر بود. شب اول عروسیاش ساعت دوی شب، دروازه کوچه ما چنان زده میشد که گویا میخواهند در را بشکنند.
رفتم و دروازه را باز کردم، دیدم داماد ما با پدرش آمده است. بشدت نیز قهر استند.
مرا با سیلی زده و از دم دروازه پس زدند. داخل خانه شدند. فریاد میزدند که بیا ببر دختر فاحشهات را، دخترت...
ادامه در وبسایت #نیمرخ
شریفه 13 ساله را به چاه انداختند، گفتند «دختر» نبوده | نیمرخ روایتی از آرزو نوری شریفه سیزده سالش بود. وقتی او را به شوهر دادند، نمیخواست عروسی کند. بابت همین خیلی برای پدرم عذر و زاری کرد تا او را به شوهر ندهد. ما چون مادر مان ر...
شما میتوانید از این به بعد داستان هایم را به گونهای کلپ های صوتی و ویدئویی از این چانیل YouTube تماشا کنید و لذت ببرید!
با احترام مخلص شما: آرزو نوری
چینل ره سبسکرابت کنید
«ARYA WAVES» را در YouTube تماشا کنید
https://youtube.com/channel/UCHauNYvLL3lYYyUtRAhkh1g
ARYA WAVES - YouTube به چینل خودتان امواج آریایی خوش آمدید
بگذارید یک داستان از خودم برایتان بگویم....
من یک چند عادتِ خیلیخیلی بد دارم. یکی از آنها این است که خیلی زود ناامید و بی انگیزه میشوم.
نه که کم حوصله باشم نه! حوصله دارم ولی انگیزه ام از بین میرود.
چند روز پیش که حالم خراب بود. و بیش از حد بی انگیزه شده بودم، کسی را نیز نداشتم که با او حرف بزنم تا برای انگیزه ای بدهد و از آنجا که انسان ها موجودی متکی هستند. و من کسی را نداشتم که به او تکیه کنم. به تنگ آمده بودم. با تمام ناامیدی ام با استاد ارجمند یعقوب یسنا گفتگوی داشتم و برایشان نالیدم. استاد فقط گوش دادند و هیچی نگفتند. اما من برایشان گفتم تمام حرف هایم دلم را گفتم.
گفتم: استاد جان امیدی ندارم انگیزه ای ندارم خسته ام وضع اقتصادی ام خوب نیست. بخاطری حالت مدنی ام مشکلات زیادی دارم حامی و پشتبانی ندارم...... و خیلی ناله های دیگر در آخر وقتی حرف هایم تمام شد میدانید استاد چی گفتن.
فقط گفتند: اگر تو راحت میبودی اگر مشکل نمیداشتی آیا بازم هم مینوشتی؟ ما چون مشکلات زیادی داریم و دیدیم. مینویسیم، میدانی چرا میلیون ها آدم در دنیا نمینویسند! چون آنها مشکلی ندارد.
همین قدر گفتند و بس! به حقیقت لحظه ای سکوت کردم و مات مانده بودم این حرف ها مرا به فکر وانگهداشته بود.
بعد از لحظه ای فکر فقط یک جواب دریافتم! حرف حرفی مولاناست.
از آنجا که درد است همان جاست دوا هرگز بخاطری چیزی که بی انگیزه تان کرده است از هدف تان دست نکشید. شاید همان مشکل در حقیقت دلیل انگیزه و باید ادامه دادن راه تان باشد. فقط تفکر لازم است. شاید من تسلیم شوم ولی شما ....
تفکرید،و ایستاده گی کنید، هرگز پیشمان نخواهید شد!
آرزو نوری
شعری زیبایی از صنفی و شاعر چیره دست ما سید احمد خان بر اساس داستان قبرستان مرا به واهمه انداخت.
خواننده شاید فوقالعاده است، این شعر باعث انگیزه برای ادامه نوشتن برایم شد.
سر زدم روزی به قبرستان تار
این در دلم بود وهم و بی تاب و قرار
زانکه پا ماندم به آنجا صد هزار
هم جوان هم پیر خفه در کنار
هر طرف میبینی است در اهتزاز
بیرق سه رنگ کشور بیشمار
هر کسی نالان دلبندان خویش
هر یکی هرسو بدیدم میگریست
گوشه یی دیدم زنی بنشسته بود
آه قلبش در فلک پیچیده بود
آتشی در قلب او روشن شده
کز غمش او این چنین نالان شده
گوشه یی قبری نشسته آن یکی
ناله میکرد بر سرش تنها تکی
در دلم گفتم کی باشد این جوان
که ین یکی دارد ز درد او فغان
ناگهان گفت با گلویی خسته اش
رفتی و تنها بماندی خواهرت
کاش من اینجا بجای تو بودم
بر مزارم سرزدی ای جان من
ای که بودی نور چشم خواهرت
کاش من هم خفته بودم در برت
آن یکی تیری که خوردی در نبرد
کاش من می خوردم و خفتم ابد
بهر حفظ این وطن جان دادی تو
هستی ام برباد رفته ست بعد تو
هی برفت جانم چو رفتی جان من
جان من بردی تو با خود جان من
جمله امیدم برفت زیر خاک
نور چشمانم بخفته زیر خاک
بعد تو دنیا نیرزد یک دمی
آه قلبش بس بلندتر شد دمی
گوشه تر آنجا یکی استاده بود
دود میکرد و تماشا می نمود
نزدش آمد گفت بس کن گریه را
دیگر او ناید مده زجرش بیا
گفت باشد لیک بگذارم دمی
بهر سربازم بگریم یک دمی
من جوان بودم که تا او زنده بود
پیر شد تا او برفت این دل چی سود
هر سو میدیدی جوانی خفته است
رفته و رخت سفر را بسته است
در سکوت اند جمله اینجا خفته اند
جمعی را نالان و گریان کرده اند
بیشتر در حیرتم از بستگان
صبر شان اندر فراق آن جوان
نوش جانت باد ای خاک سیه
خفته در تو هرچی است خاک سیه
من هنوز در حیرتم از صبر شان
در فراق نور چشم و بسته گان
در دلم انداخت آن خاک سیه
ترس و افکار و هیاهو واهمه
سید احمد "سادات"
سکوت قبرستان هی مرا به واهمه می انداخت. نمیدانم چرا همین که داخلش شدم، دلم بی تاب شد. میدانستم افرادی زیاد آمده اند تا دلبندان خودیشان را یاد کنند. دیدن پرچم های کشورم بالای هر یکی از این خاک ها به رخم می آورد، شهادت هزاران جوانی را که عزیزان شان بیقرار و بی تاب شان هستند.
ناگهان! در داخل این قبرستان موتر مارا جایی پایان کرد ، که خانمی بالای قبر رو در روی مان داد و فریاد میزد. هی ناله میکرد و ناله میکرد. همه همراهانم رفتن نزدیک قبری که بخاطرش آمده بودیم، ولی من ایستادم و به ناله هایش گوش دادم!
صدایش همه گورستان را بند انداخته بود، زنگ دلش،ناله هایش، نفس بند شدن هایش، برای می فهماند که چی قدر این خانم دلش برای عزیز اش آتش گرفته است. مگر این مرد کیست؟ با خودم پرسیدم این مرد کیست؟ که ناگهان با صدای گرفته در میان ناله و گریه هایش گفت: عزیزی خواهر مُردم بعد تو، ای کاش من میمُیردم و تو می آمدی سری قبرم جوانِ رشیدی خواهر. ای کاش آن تیر به سینه من میخورد بجای سینه ای تو امیدی خواهر. ای کاش دلت برایم می سوخت و از پیشم نمیرفتی جگری خواهر. ای کاش من مرده بودم تا این روز را نمی دیدم عزیزی خواهر!
وطنت را حفظ کردی، حالا که از من کی محافظت خواهد کرد هستی خواهر.
هی! رفتی و اصلا به من فکر نکردی، فکر نکردی بعد تو میمیریم، و یا زنده، زنده آتش میگیرم عزیزی خواهر.
بعد با دل پر فریاد زد؛ خداااااااا! تابم تمام شد، امیدم ناامید شد، جوانم خاک شد، این دنیا به چی کارم می آید بعد تو نازنینِ خواهر .
و دوباره شروع کرد به گریه کردن. مردی دیگری که آنجا ایستاده و تا این دم سیگار دود میکرد، معلوم دار بود خیلی دردش می آمد از ناله های این خانم. نزدیک این خانم شد و گفت: سهیلا نکن گریه بیا با گریه هایت او هرگز دوباره نمی آید.
ولی این خانم در اوج ناتوانی اش میگفت: نکن مرا بگذار میخواهم با سربازی رشیدم درد دل کنم میخواهم بداند بعد او دیگر جوان نیستم بگذار سفردلم را پیش یگانه برادرم باز کنم.
و دوباره گریست.
او همین گونه میگریست، و فریاد آتشین از قلبش بیرون میکشید.
اما اینجا من، در زیر آن آسمان غباری و این باد که خاک ها را از این سو به آن سو میکشید، به درد آن خانم فکر میکردم، و صدایش در گوش ام موج میزد، آنقدر غرق در دردش گشته بودم که صدا های مادرم را نشنیدم.
مجبور به ترک قبرستان بودم، و باید خانه می آمدیم. نگاهی به این گورستان خاموش انداختم. و به این قبر های آرام.
قبرستان مرا به واهمه می انداخت، به ترس از دست دادن، ولی بیشتر شجاعت این مردم مرا به حیرت واداشت!
در حیرت از صبر این انسان ها که عزیزان شان را از دست می دهند ولی هنوز که هنوز است نفس می کشند.
در حیرت بودم از این همه خواهر، زن، ، دختر و خاصتا مادر. چگونه تحمل میکنند. آنی را که با خون دل و شیره جان بزرگ کرده است و دوست داشته است، این گونه به خاک بدهند، چگونه آدمی میتواند امید خودش را این گونه آسان به خاک بسپارد !
آها؛ خاک گفتم.راستی در حیرتم از توان این خاک، بخدا تنها این خاک است که میتواند تمام این جوانان را هضم کند و کاری کند که اثری از آنها بر زمین نماند، ورگرنه حتی اگر شیرِ درنده هم باشد افسرده میشود بعد خوردنش!
هنوز هم به فکر ناله ها و تنهایی آن خواهری که در خاک برادرش راز دل میکرد، هستم.
هنوز احساس میکنم درست نتوانستم دردش را بیان کنم.
این گورستان ها مرا به واهمه می انداخت.
نویسنده # آرزو نوری
Click here to claim your Sponsored Listing.
Category
Website
Address
Mazar-e Sharif
0987
Zuhairuddin Faryabi
Mazar-e Sharif, 1703
برای حمایت لطفا پیج را فالو و لایک کنید.
Mazar-e Sharif
هرچیز را از این صفعه یاد گرفتین برای ف*ج آقا صاحب زمان (?