Gardoon Academy

Gardoon Academy

نوشتن یک توان است. جامعه‌ی شفاهی هرگز خودش را و حقوقش ر?

هفت میلیارد دیگر 21/05/2015

آن هفت میلیارد دیگر- زیرنویس از آکادمی گردون
دوستان آکادمی گردون به اشتراک گذاشتن این ویدئو ها موجب آگاهی بخشی عمومی درباره حقوق انسان ها می شود

هفت میلیارد دیگر

Timeline photos 21/05/2015

هرگز رهایم مکن
نویسنده:
کازئو ایشی گورو

اسمم کتی اچ است. سی و یک سال دارم و بیش از یازده سال است که پرستارم. می دانم، یک عمر است؛ اما راستش می‌خواهند هشت ماه دیگر هم ادامه بدهم، یعنی تا آخر سال. با این حساب تقریبا می‌شود دوازده سال تمام. حالا می دانم که سابقه کار طولانی‌ام ضرورتا به این معنا نیست که کارم از نظر آن‌ها محشر است. پرستاران خیلی خوبی را می‌شناسم که دو سه ساله عذرشان را خواسته‌اند. و دست کم یک پرستار را می‌شناسم که به رغم بی‌مصرف بودن، چهارده سال است آزگار به کارش ادامه می‌دهد. پس قصدم لاف زدن نیست، اما به هر حال حتم دارم که از کارم راضی بوده‌اند، و در کل خودم هم همین طور. بهبود بیمارانم همیشه بیش از حد انتظار بوده. دوره نقاهتشان به نحوی قابل ملاحظه کوتاه بوده، و تقریبا هیچ کدامشان ذیل گروه «پریشان» دسته بندی نشده اند، حتی تا قبل از اهدایی چهارم. قبول، شاید حالا دارم لاف می زنم. اما همین که می توانم کارم را درست انجام دهم، برایم خیلی مهم است، به خصوص «خونسرد» نگه داشتن بیمارانم. در مورد آن‌ها نوعی شناخت غریزی پیدا کرده‌ام. می دانم چه موقع به سراغشان بروم و تسلایشان بدهم، چه موقع آن‌ها را به حال خود بگذارم، چه موقع به تمام گفتنی‌هاشان گوش بدهم و چه موقع شانه بالا بیندازم و بگویم تمامش کنند.

بقیه‌ داستان را در کتاب "هرگز رهایم مکن"،نوشته کازئو ایشی گورو، ترجمه سهیل سمی، انتشارات ققنوس پی بگیرید.
http://academy.abbasmaroufi.de/stories/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%D8%AA%D8%B1-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86/%D9%87%D8%B1%DA%AF%D8%B2-%D8%B1%D9%87%D8%A7%DB%8C%D9%85-%D9%85%DA%A9%D9%86
معرفی داستان های برتر جهان

Timeline photos 21/05/2015

در گرگ و میش صبحی که نمیرسد

نویسنده:
فاطمه کریمخان

همین را گفته بودم دیگر، گفته بودم که وطن نباید برای کسی زندان باشد، و بوی لجن از هفت بندم بالا میزد. کجا میرفت؟ بالا رفتن مال وقتی است که بالا وجود داشته باشد، نه مال این جا، صندوق عقب یک آئودی که خدا میداند چه رنگی است، رنگ. کدام احمقی توی گرگ و میش روزی که قرار است فردایش برف ببارد، به رنگ تابوتش فکر میکند؟ موهای چرب پسر عرب تبار، درست زیر دماغم بود، میتوانستیم شریکهای بی نظیری باشیم، اما حالا چی هستیم؟ تو تا لجه کثافت، دو تا آدم قاچاقی.

لابد هنوز جای شکرش باقی است که خودم، خودم را آدم حساب میکنم؛ بعید است اینها که این طور توی این سنگلاخ ویراژ میدهند با من هم نظر باشند، اگر دو تا گونی سیب زمینی پشت این ماشین بود، حتما بیشتر از اینها احتیاط میکردند، دو تا آدم توی صندوق عقب این آئودی نیست، جوانک عرب تبار که روی خودش و من بالا آورده به سختی زیر دماغش را با پیرهنم پاک میکند: « ذاهبون!»

راست میگوید، شاید صدای تیر بعدی، آخرین صدایی باشد که میشنویم، اروپاییها باید آدمتر باشند، نباید بیهدف بزنند، ... بدبختها نمیدانند که توی صندوق عقب این آئودی چه رنگی، دو تا جسد افتاده است و اگر میدانستند هم مهم نبود، به هر حال دو تا جسد بدون کارت شناسایی، بدون هیچ چیزی که نشان بدهد از کجا آمده اند، به کجا میروند، نمیتوانند مهم باشند. صدای در رفتن سنگ از زیر چرخ های ماشین، زیر صدای هق هق و زجه ذاهبون، خفه نمیشود چرا این بچه؟

ماشین آنی می ایستد، سه چهار شلیک دیگر، کاش شانس آورده باشیم ماشین ما جلو افتاده است، شاید صندوق عقبهای آن دو ماشین دیگر را آب کش کرده باشند، شاید هم نه، پسر عرب تبار، سرش را میگذارد روی سینه ام، خوش بخت است اگر صدای قلبم را بشنود، میتوانیم سر هرچیزی شرط ببندیم، سر این که چه کسی بالاخره قفل این صندوق را باز میکند، آدم بر است یا پلیس؟ نکند ما را دست انداخته باشند، نکند بازی باشد، دو سه تا ترقه در کرده اند و حالا میخواهند دوباره ما را ول کنند توی لجن، توی کثافتی که همین الان هم سر تا پایمان را گرفته. نکند همان شود که اول خط ترسش را به جانمان انداختهاند؟ نکند بیافتیم توی باتلاق، فرو برویم.

یک باره سکوت چنان لحافی روی همه چیز میکشد که صدای نفسهایم انگار برای خودش تنینی پیدا میکند، دستم را میگذارم روی پهلوی پسره، باید به چه زبانی از او بپرسم که زنده است یا نه، که زندهایم یا نه؟ نکند این مایع کثافتی که بالا آورده خفهاش کرده باشد،... مردهایم، و هیچ صدایی از بیرون این تابوت نمیآید. مردهایم و حتی تابوت را به کس دیگری شریک شدهام، آن هم این تابوت را!

شب تا کجا پایین آمده بود؟ نفسم بند آمد، گر گرفته بودم و سردم بود، و دنیا بوی کثافت می‌داد، سعی میکردم نت به نت سمفونی شماره 10 مالر را به یاد بیاورم، چرا درست وقتی که لازم است اثری از موسیقی در زندگیمان نیست؟

پلک هام را بیشتر به هم فشار دادم، خون توی سرم یخ زده بود، ... تصویر گل قهوهای رنگ روی مجموعه چهار جلدی تاریخ اجتماعی هنر، تنها چیزی بود که درآن تاریکی پیش چشمم میآمد و گم میشد، من این جا چه غلطی میکنم؟ باید به چه زبانی بپرسم؟

نمیشود، تمام چیزهایی که در ستایش قدرت تصور انسان و توان بی حد مغز میگویند چرت محض است، و پشت سر جمله دومی که به زبان آوردم و سالن اجتماعات دانشکده را به آتش کشید، دستم روی لبه تریبون چوب خوش رنگ تراش خورده میلرزید: «چرا ما باید هزینه تمام این چیز ها را بدهیم؟ چرا انتظار دارید که ما خم بشویم تا سیاسیون روی گرده ما سوار بشوند، آن وقت ما که زیر چکمه و باتومیم را فراموش کنند؟»

سخنران، چشم دوخته بود به دهان من، مگر ممکن بود که لرزیدن صدایم را نشندیده باشد، مگر ممکن بود که رعشه را روی لبهایم تشخیص نداده باشد؟ بچهها بیوقفه کف می زدند، بدون ریتم، صدای دستهایشان، موسیقی غریب نمایش گنجینه یاران وفادار بود، بدون توقف، بدون هماهنگی، الابد ادامه داشت و خون دویده بود توی صورتم، توی دستهایم، توی کف پاهایم، و از پس گردنی که خورده بودم روی پا بند نبودم، صدای داد از کجا می آمد؟ کجای این سالن بدون ته، دو نفر را انداخته بودند به جان هم و برایشان کف میزدند، که بالاخره ساق پایم در رفت، با همان دستهای بسته با صورت خوردم به زمین سرد، چه بود؟ بوی خاک میداد، اما سطحش صاف تر از سیمان بود، چه بود؟ موزاییکهایی هزار رنگی که کف مدرسهها هست؟ از همانها که تا وقتی لکه سیاه آدامس بهشان نچسبده باشد میشود رویشان سر خورد؟ همان بود، ندیده میشد حدس زد، موزاییک بود و یقه پیرهنم را گرفت، پیشانیام را کوبید به زمین، و خون گرمی که از دماغم جاری شد، به لب ها رسید، و مزه شورش ریخت روی زبانم. من این جا چه غلطی میکنم؟

فکر کردم اگر یک کلمه دیگر حرف بزنم، خون بالا میآورم، یادداشتها را توی دست فشردم، به سخنران که با چشمهای سبزش به من خیره شده بود نگاه کردم و از پشت تریبون پریدم پایین. ما که کارهای نبودیم، ما فقط میخواستیم یک کنسرت دو زاری در سالن دانشکده برگزار کنیم و نمیگذاشتند، ما فقط خسته بودیم ازاین که هر رفتمان سیاسی بود، هر آمدمان سیاسی بود، لیوانهایی با عکس چه گوارا، چای را زهر مارمان میکرد، و بحث بیوقفه بر سر صهیون بودن استار باکس، لیوان کاغذی که چهره مدونا بر آن بود، چای را از دهان میانداخت؛ اما فکر کردم اگر همه اینها را بگویم، بچهها تکههای گچی که توی دستشان میچرخید را نثار تریبون میکنند و آمدم پایین. سخنران ولی مرا دست گرفته بود، میخواست بچهها شهامت داشته باشند، میخواست «ما» بیاموزیم که اینها هزینههای گذار به دموکراسی است، هزینه گذار به جامعه مدنی است، و بالاخره یک خری باید پیدا بشود که هزینه توسعه این مملکت را بدهد، اما بی هوا حرفش را قطع کردم: « این تسمه توسعه را از گرده ما میکشید، همان طور که در تمام این سالها، تمام این سیاسیون، از گرده دیگران کشیدهاند و هیچ جای دنیا نبوده است که 200 سال تمام فرو رفتن در گل را گذار نامدیده باشند، پس این گذار کی قرار است به یک جهنمی برسد؟»

هو کشیدن بی فایده بود، صداها در هم گم میشد، و درد از پیشانیام تا همه جا ادامه داشت، چرا این ماشین لعنتی تکان نمیخورد، چرا این پسر ناله ذاهبونش را از سر نمیگیرد؟ ما را گرفتهاند یا مردهایم، هر کدام که باشد باید نوری به تو بتابد و ما را بکشد بیرون، مگر این که عذابمان همین باشد، تنفس در بوی تهوع و خون، با سوز سردی که معلوم نیست از کدام طرف میآید.

گرم بودم، زیادی گرم بودم که نفهمیدم قاطی چه کسانی از در دانشکده زدم بیرون، دنبال یک مشت هوای تازه بودم که به صورتم بپاشد، دنبال یک صندلی خالی در پارکی، شده گوشه خیابانی، جایی که بنشینم و به پاهای قرصم روی زمین نگاه کنم، چقدر تشنهام بود و فکر و ذکرم فقط همین بود که بچهها فردا لرزیدنم را سوژه خنده و مسخره خواهند کرد و چه میدانستیم که کجا میرویم؟

دستم را گذاشتم روی پهلوی پسره و تکانش دادم:« do you understand english? are you alive?» ... « french? parlez france?» ... « مادرت رو، لعنتی چی میفهمی پس؟»

تکان میخورد؟ یا آن قدر تکان خورده بودیم که خیال میکردم جم خورده است؟ مثل وقتهایی که از قطار پیاده میشوی و فکر میکنی زمین روی ریل قطار است، فکر میکنی همه چیز در حال حرکت است؛ تجمع دی اکسید کربن، در ریه آدم را به توهم میاندازد و این حس خیسی که روی دستم داشتم لابد از همین جا بود، اما چه طور میشود سوز بیاید و با خودش هوا نیاورد؟ آه، مگر غیر از این است که اگر گلوله به ماشین خورده بود باید با خودش نور و هوا و سوراخی در تن این تابوت میآورد؟

قرار بود همان جا بمیریم، همان طور که رد میشد و دست سنگینش پس گردم را لمس میکرد این را زیر گوشم گفت، قرار بود همان جا بمیریم و هیچ کس نمیدانست که کجا دفن میشویم. شاید این خونریزی از تن خودم بود، شاید آن وقت که توی لجن فرو رفتیم تنم به چیزی گرفته باشد و خاصیت آب همین است، مثل جمعیت است که وقتی درآن هستی نمیفهمی چه بالایی به سرت آمده، تنت که گرم باشد همین میشود، پایم که در رفت و خوردم زمین توی گوشم گفت: « شما هنوز بچهاید، کلهتان داغ است، خیال میکنید این جا کجاست؟ ما انقلاب نکردیم که همه چیز را یک شبه بدهیم دست شما»

« ما که ادعایی نکردیم»

« ریختید خیابون رو بند آوردید، شعار دادید علیه حکومت، دیگه چی کار میخواستید بکنید؟ شانس بیارید، زنده از این جا برید بیرون هم کابوستون تموم نمیشه، تا وقتی تو این خاک دارید زندگی میکنید، باید تاوان بدید»

« تاوان چی رو؟ مگه شما برای ما انقلاب نکرید؟»

« همینه که میگم نمیفهمی»

راست گفته بود، ما نمیفهمیدیم، نمیفهمیدیم که داریم کجا میرویم وقتی توی سیاهی پا گذاشتیم روی علفهای تازه سر درآورده و مرد کردی که پیش افتاده بود دستش را گذاشت روی شانهام: « همه اینها زمینهای ماست، ولی پات رو از این جا بذاری بیرون، دیگه تو اون مملکتی که مال ماست جا نداری»

خدا که آدم را دوست داشته باشد، این طوری میشود، این طوری که زمین داشته باشی، وطن داشته باشی، مال یک خراب شده ای باشی، این طوری نشده، و گذرنامهام را یک شب که هوا سرد بود و منتظر بودم که کسی بیاید عقبم توی آتش سوزانده ام، همان که توی جلدش نوشته بود « مسوولیت هر گونه مفقودی یا سواستفاده از این گذرنامه به عهده صاحب آن است» را در آتش سوزاندهام و تمام.

صدای فریاد میآید، به زبانی که آشنا نیست، به لحنی که نمیشود شناخت، پلیس باشد یا هر خر دیگری، همین قدر که از این تابوت درم بیاورد کافی است. دستم را میکشم روی صورت پسر عرب تبار: «ببین الان در صندوق رو باز میکنن، اگه نمرده باشیم آزادیم دیگه، مثل ابر، میفهمی، سحاب، سحاب»

گرمی نفس کم جانش را روی دست سردم حس میکنم که توی سرفههایش به زور حرفها را به هم میچسباند: « سحاب؟ سجین الریاح»

باید گریه میکردم، باید خودم را از چیزی که تمام سینهام را، تمام شکمم را، تمام تنم را پرکرده بود خالی میکردم، به جایش همان طور که زدند به پشت زانوی پسر عرب تبار و روی گلِ سردِ سیاه به دو زانو زمین گیرش کردند، نشستم روی زمین، و سرما، لجن و عرق را با هم روی پوست گردنم خشک میکرد.

باید قبل از این که این جا توی این گل فرو برویم، و فراموش بشویم، چیزی مینوشتم، .... چقدر از وقتی که رفته بودیم توی این تابوت گذشته بود که هوا هنوز گرگ و میش به نظر میآمد و شهوت نوشتن هنوز از سرم نپریده بود؛ باید دیوارهای خانه را لاینقطع لمس میکردم، قبل از این که خریدار قفسه کتابها سر برسد باید لای تمامشان را دنبال هر چیزی که شاید آن جا، جا گذاشته بودم میگشتم و هنوز گرگ و میش صبح بود.

باید یک چیزی مینوشتم، بالاخره باید یک روزی یک چیزی مینوشتم و دقیقا به این دلیل که روز قبل هم همین را گفته بودم، و دو روز قبلش هم، و حتی یک هفته پیش هم، وقتی چشمهایم را توی رختخواب باز کردم، گفتم امروز دیگر روز آخر است و آن قدر به بتری الکل روی میز نگاه کردم که خالی شد.

هیاهوی مامورها توی سوت باد گم و پیدا میشد، و تنها چیزی که بیدار نگاهم میداشت تصور یک لیوان چای داغ بود، باید خیره ماندن به بتری الکل خالی را متوقف میکردم، بستههای بیسکوییت خشک را میگذاشتم توی کولهپشتی، کتاب بالینیام را میگذاشتم توی کیف کمری، باید تکان میخوردم و چیزی مینوشتم، اما لیوان چهارم چای داغ و پر رنگ را هم سر کشیدم، باید عکسها را از روی دیوارها بر میداشتم، گلدانهای گل دار را میسپردم به همسایه طبقه بالا که تمام سالهای گذشته با حسرت برگهای سبزشان را لمس کرده بود، باید ماشین میگرفتم و تمام عروسکها را میریختم تویش که برسد به بیمارستان کودکان؛ چرا دو تا بیسکویت بیشتر باقی نمانده بود پس؟

ماموری که با باتوم به ساق پایمان زده بالاخره آن قدر نزدیک میشود که آوای آشنای کلمههای ترکیاش را تشخیص میدهم، و بعد دست گرمش را میکشد روی سر و صورتم، بالاخره نک انگشتش به زنجیر ناپیدای نقره ایام گیر میکند.

آفتاب افتاده بود و قهوه داشت سرد میشد، دوباره پرسیدم چه خبر؟ و اول گوشه لبم را، بعد گوشه ناخونم را و دست آخر پوست انگشت شستم را به دندان گرفتم. حتما همه اینها را هم نفهید که بیوقفه حرف میزد، همان طور که همیشه حرف میزند، پسرخاله با زنش دعوا کرده، شوهر عمه مغازه جدید خریده، خوراک سوسیسی که با آرمان خورده آشغال بوده، چیزی از حلوایی که مامان فرستاده باقی نمانده. همه چیز با جزئیات، با ساعت و تاریخ و رنگ لباسها، تا جایی که دیگر صدایش را نشندیم و هر بار که نور نئونهای روی شیشه کافه روشن و خاموش شد، یک بار متورم شدن رگهای چشمم را حس کردم، و دستمال را برای بار هزارم کشیدم زیر چشمهایم، بی این که خیالتر شدن داشته باشند.

گفت: « چه گردنبند قشنگی، ندیده بودمش قبلا، از ایناس که توش عکس میذارن؟»

« آره ،همیشه دلم میخواست یکی داشته باشم... بعد فکر کردم چرا خودم اون چیزهایی که دوست دارم هدیه بگیرم رو برای خودم نخرم؛ امروز خریدمش»

« حالا میخوای توش عکس چی بذاری؟»

فکرش را کرده بودم، فکر کرده بودم که اگر به این جا برسد، دستم را میگذارم روی یک گوشه ای از دیوار خانه و تمامشان را لاینقطع لمس میکنم، تمام دستگیرهها را، تمام کلیدهای دو پل برق را که شش تا از هشتتایشان اضافه بودهاند، فکر کرده بودم که دست میکشم به همه چیز و سر آخر، کمی خاک باغچه را بر میدارم میریزم توی پلاک تو خالی گردنبند نقرهای، که حالا این دست گرم چنان با شتاب پسش کشیده که لابد پوستم را هم بریده است و برای همیشه گم شده است.

دستهایمان را با دست بند بستهاند، پسر عرب تباری که کنارم زانو زده بود، دوباره چیزهایی را جلوی پایش بالا آورده، چقدر خوب بود اگر میشد همین جا به سجده افتاد و گذاشت که تمام این پوست یخ زده در خاک گرم شود.

گفت: « تو امشب یه چیزیات هست»

« جو نده، من خوبم، دارم یکی دو روزه میرم ترکیه، تو فکر اونم»

« به سلامتی، من هم بیام!»

پوزخند زدم و گفتم سفرم کاری است: « تو بگو، دیگه چه خبر؟»

خندید و داستان بی پایان خانوادگیاش را از سر گرفت، و مامورهای ترک شروع کردند به رژه رفتن، دوتایشان رو به رویمان، دو تایشان پشت سرمان، هیچ کدامشان نمیدانستند که باید به چه زبانی حالیمان کنند که نمیتوانند ما را بچپانند توی هیچ کدام از ماشینهای همراهشان بود، نمیدانستند که باید چه طور بگویند ماشینهای دیگری برای بردن ما به ناکجا میرسند و تا آن موقع باید روی همین زمین لزج، روی زانوها منتظر بمانیم و با این همه ابری که توی آسمان بود، لابد هیچ وقت صبح نمیشد.

گفتم برویم کمی هم قدم بزنیم تا خیلی دیر نشده، و از کافه زدیم بیرون، هیچ وقت نمیفهمید که کی باید چه سوالی بکند و توی سرمایی که از لای نخ بنفش ژاکتم رد میشد فکر کردم که اگر فقط یک بار دیگر بپرسد چرا گرفتهای، همه چیز را برایش میگویم و شاید اصلا بکشمش توی یکی از این کوچهها، و چنان ببوسمش که گرما ...، مهم نبود، هیچ وقت مهم نبود و او هم همچنان داشت از شوهر عمهای حرف میزد که نمیدانست میخواهد مغازه را فلافلی کند یا تعمیراتی!
هنوز هیچ ماشینی وسط این باتلاق نرسیده بود، ماشینی که قرار بود کتابها را بارش کنم، دو ساعت دیگر میرسید، باز نشستم و روی کاغذ سپیدی که روی میز گذاشته بودم، آن قدر خطهای در هم کشیدم که چیزی از دست نخوردگی ترسناکش باقی نماند، اما هنوز باید یاددشتی مینوشتم و میگفتم که ... این هوس است، برای این که چیزی از خودت باقی گذاشته باشی، ترس فراموش شدن است، آدم دلش میخواهد که چیزی را جایی جا گذاشته باشد، چیزی که بشود لمسش کرد، چه میدانم، یکی دیگر از آن سانتیمانتال بازیهای سخیفی که با فحاشی نمیشود از شرش خلاص شد!

دیگر انگشتهایم را به هم نمیپیچیدم، هیچ چیز حریف این سرما نمیشود، که چمباتمه زدم روی خیسی زمین و لکههای گل واستفراغ را روی پوتین نظامی که از جلوی چشمم میگذشت تشخیص دادم، همان طور که لکههای خون را روی کفشهای ماشین دوز مردی که کابوسم بود تشخیص داده بودم، حتما راست گفته بود، تاوان ما تمامی نداشت.

داستان های برتر فراگیران آکادمی

http://academy.abbasmaroufi.de/stories/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%D8%AA%D8%B1-%D9%81%D8%B1%D8%A7%DA%AF%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A2%DA%A9%D8%A7%D8%AF%D9%85%DB%8C/%D8%AF%D8%B1-%DA%AF%D8%B1%DA%AF-%D9%88-%D9%85%DB%8C%D8%B4-%D8%B5%D8%A8%D8%AD%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8E%D8%B1%D8%B3%D8%AF

بعد از بازی | آکادمی داستان گردون 21/05/2015

نویسنده:
ماهور کریم

مامان یک دور تسبیح دیگر صلوات فرستاده که هر طور شده، استقلال دیگر جلو نیافتد، و زیر گاز را خاموش می کند، پانزده دقیقه از بازی باقی مانده و امیر توی کادر بسته صورت داور چهارم قیافه احسان را میبیند که وسط دعوا راگرفته، گفته محمد بیخود کرده که به امید گفته منگل، که اگر قرار است بروند جام محلهها بازی کنند امید هم باید بیاد وگرنه باید بگردند یک کاپیتان دیگر پیدا کنند و صورت دو طرف دعوا را به هم چسبانده، و خواسته است که پسرها هم دیگر را ببوسند.


ن
داستان های برتر فراگیران آکادمی

بعد از بازی | آکادمی داستان گردون پسندیدم بالا 27 کاربر رای داده اند از راه رسید و توی خانه داد زد:«واسه چی گذاشتی این توله سگ بره بیرون» از آشپزخانه صدای آبی که روی ظرف های کف آلود جریان داشت، شنیده میشد که مامان داد زد: «خودش رفته» چسبیده بود توی کنجی دیوار و هرچه خودش را فشار داد به دیوار ها، از جایشان تکان نخوردند.در اتاق باز ش…

پری | آکادمی داستان گردون 21/05/2015

نویسنده:
زهره جمشیدی
رده:
داستان های برتر فراگیران آکادمی

نگاه کردم به صندلی چرخداری که کنار تشکم بود. نور افتاده بود روی چرخهاش. بدم می آید از همه ی ویلچرهای دنیا. کاش هنوز پاهام به درد می خوردند تا می رفتم به مادر دلداری می دادم. کاش تشکم خیس نبود. کاش پری سیاه نمی شد... ملحفه را کشیدم روی سرم...

پری | آکادمی داستان گردون پسندیدم بالابا شما، 84 کاربر رای داده اند دست کشیدم روی شلوارم. خیس و سرد بود. باد پرده ی تور سفید را تکان می داد. نور ماه از پنجره می آمد توی اتاق. کاش تا صبح خشک می شدم. کاش مادر نمی فهمید. کاش می توانستم خودم... مادر از خواب پرید. چرا مادر هر شب از خواب می پرد؟ مادر گریه می کرد. پدر نشست توی تشکش…

کلام آخر 29/04/2015

ویدئوی پایانی دوره داستان نویسی اجتماعی

کلام آخر

عناصر تهدیدکننده داستان و رمان 17/04/2015

عناصر تهدیدکننده داستان و رمان

عناصر تهدیدکننده داستان و رمان

04/04/2015

لطفا سوال های خود را در ارتباط با واحد درسی پنجم- منطق روایت و دالان خاطره- در اینجا مطرح کنید. دستیاران آموزشی سوال های شما را مرور می کنند و سوال هایی که بیشتر مطرح شده باشد را برای جلسه آنلاین چهارشنبه نوزدهم فروردین انتخاب می کنند.

منطق روایت 04/04/2015

منطق روایت

منطق روایت

عنصر کشش 01/04/2015

عنصر کشش در داستان نویسی

عنصر کشش

27/03/2015

لطفا سوال های خود را در ارتباط با واحد درسی چهارم- کشش و راست نمایی- در اینجا مطرح کنید. دستیاران آموزشی سوال های شما را مرور می کنند و سوال هایی که بیشتر مطرح شده باشد را برای جلسه آنلاین چهارشنبه دوازدهم فروردین انتخاب می کنند.

راست نمایی 27/03/2015

کار نویسنده این است که یک واقعه را تبدیل به حافظه جامعه کند.

راست نمایی

20/03/2015

لطفا سوال های خود را در ارتباط با واحد درسی سوم- شخصیت سازی و دیالوگ- در اینجا مطرح کنید. دستیاران آموزشی سوال های شما را مرور می کنند و سوال هایی که بیشتر مطرح شده باشد را برای جلسه آنلاین چهارشنبه پنجم فروردین انتخاب می کنند.

دیالوگ و شخصیت 19/03/2015

دیالوگ و شخصیت

دیالوگ و شخصیت

شخصیت سازی- بخش دوم 17/03/2015

شخصیت سازی- بخش دوم

شخصیت سازی- بخش دوم

شخصیت سازی- بخش اول 13/03/2015

شخصیت سازی

شخصیت سازی- بخش اول

جلسه اول داستان نویسی اجتماعی 11/03/2015

ویدیوی اولین جلسه آنلاین دوره داستان نویسی اجتماعی (موک)

جلسه اول داستان نویسی اجتماعی با سلام به جلسه اول داستان نویسی اجتماعی خوش آمدید. جلسه روز چهارشنبه ساعت 7:30 به وقت ایران شروع خواهد شد. با تشکر آکادمی گردون

07/03/2015

لطفا سوال های خود را در ارتباط با دو بخش اول- دوربین گیری در داستان و زمان- در اینجا مطرح کنید. دستیاران آموزشی سوال های شما را مرور می کنند و سوال هایی که بیشتر مطرح شده باشد را برای جلسه آنلاین چهارشنبه شب انتخاب می کنند.

چهار ستون داستان- آکادمی گردون 06/03/2015

چهار ستون داستان

چهار ستون داستان- آکادمی گردون

دوربین گیری در داستان- قسمت اول 03/03/2015

درس دوم آیا نویسنده با چشم خودش ماجراها را دنبال می‌کند یا از طریق دوربین داستان را می‌بیند و می‌سازد؟ دوربین نویسندگی چیست و کجاست؟

دوربین گیری در داستان- قسمت اول

کنوانسیون حقوق کودک- یونیسف 02/03/2015

کنوانسیون حقوق کودک

کنوانسیون حقوق کودک- یونیسف

مبانی داستان نویسی- آکادمی گردون 01/03/2015

دوستانی که موفق به ثبت نام در دوره نشدند می توانند فیلم های آموزشی را در یوتیوب آکادمی مشاهده کنند. ما نیز در فیس بوک با شما به اشتراک خواهیم گذاشت.
درس اول: مبانی داستان نویسی

مبانی داستان نویسی- آکادمی گردون

28/02/2015

علاقمندان دوره داستان نویسی اجتماعی:
همه شرکت کنندگان در دوره دسترسی به وب سایت دارند. مشکلی با ایمیل یاهو وجود دارد که تلاش می کنیم هر چه زودتر حل می کنیم ولی رمز عبور برای همه کسانی که با ایمیل یاهو ثبت نام کرده اند از طرف آکادمی ارسال شده و می توانند دوره خود را شروع کنند. کسانی که ایمیلی دریافت نکرده اند احتمال دارد ایمیل خود را هنگام ثبت نام اشتباه وارد کرده باشند و یا باید اسپم ایمیل خود را چک کنند.

معرفی دوره داستان نویسی اجتماعی- آکادمی گردون 28/02/2015

دوره داستان نویسی اجتماعی (موک) از امروز شروع شد و دوستانی که ثبت نام کردند می توانند وارد وب سایت شده و از مطالب آموزشی استفاده کنند.

معرفی دوره داستان نویسی اجتماعی- آکادمی گردون

Untitled album 28/02/2015

فصل خاکستری
نویسنده: ارمغان خرم
زمين هنوز از باران ديشب خيس بود و برگهای چنار موقع راه رفتن به كف كفش آدم ميچسبيد. برگشتم و به عقب نگاه كردم. اكرم داشت سلانه سلانه از در ساختمان بيرون ميآمد. چند پيرمرد آن طرفتر روي نيمكتي نشسته بودند و رژه كفشهاي گِلي من روي برگهاي نارنجي و زرد را تماشا ميكردند. روي سطح خيس يك نيمكت آبي لم دادم. توي ذهنم سعي كردم فهرست كارهاي باقي مانده را مرور كنم اما نتوانستم. اينجا سكوت توي درز تمام ديوارها رخنه كرده بود، روي شيشههاي پنجره منعكس ميشد و تنهايي آدم را چندبرابر ميكرد.
کاش نمیآمدم. باید به پرستار میگفتم برای اکرم آژانس بگیرد. باید دعوتش میکردم بیاید خانه من. مینشستیم دو تا استکان چای میخوردیم، خداحافظی میکردیم و خلاص. وقتی بهش تلفن زدم و گفتم تا سه هفته دیگر از ایران میروم چند دقیقه مکث کرد، بعد گفت: "واسه چی میخوای بری سمانه؟"
گفتم: "میام پیشت حرف میزنیم."
با شنيدن صداي مردي كه روي نيمكت كناري نشسته بود شانههايم تكان خورد. برگشته بود و مستقيم زل زده بود توي چشمهايم. "دخترم بيا دست مادرت رو بگير. مگه نميبيني حالش خوب نيست؟"
جلوتر رفتم و دستم را به طرف اکرم دراز کردم. از آخرين باري كه ديده بودمش دو سه ماهي ميگذشت. لاغرتر شده بود و حلقه تيرهاي هر كدام از چشمهايش را قاب گرفته بود. پرسيدم: "خوبي اکرم؟" سرش را آهسته تكان داد، بدون آنکه دستم را بگیرد رفت روي نيمكت نشست و به درختهای رو به رو خیره شد. هيچ وقت نميشد بفهمي به چه چيزي نگاه ميكند. انگار هر چه بيشتر نگاه ميكرد بيشتر توي يك درياي عميق غرق ميشد.
تصویر آن زمستان طولاني باز هم داشت توی ذهنم چرخ میخورد. كنار بخاري نشسته بودم و بي­توجه به برفي كه پشت پنجره ميباريد همه زيپهاي رنگی را با حوصله كنار هم دوختم. اکرم که آمد توی اتاق جامدادی را پشتم قایم کردم. گفت: "باید مواظب سوزن باشی که نره توی دستت."
لبخند زدم: "تموم شد. سوزن هم نرفت تو دستم."
"نشون بده ببینم."
"خانوممون گفته فردا توي جشن به مامانهاتون نشونش بدين." و ادامه دادم: "ولی شب به بابا نشونش میدم."
و تا آمد بگويد: "فردا نميتونم بيام." ادامه دادم: "بعد از اینکه کارت توی مطب تموم شد بیا مامان. من منتظر ميمونم."
چیزی نگفت. کنار پنجره ایستاد و به تصویر زمستان روی شاخههای لخت حیاط خیره شد.
و حالا اكرم توي حياط خانه سالمندان همچنان داشت به درختها نگاه ميكرد. شايد توي دلش میپرسید مگر ميشود اينهمه برگ نارنجي و زرد و قرمز از پس خاكستري بيرحم اين روزها برنيايد؟
به انگشتهاي كشيدهاش نگاه كردم كه روي پاهایش قلاب شده بود. حلقه زرد هنوز توي دستش بود.
يكبار ازش پرسيدم: "هنوز دستته؟" توي صورتم نگاه كرد. "اون خدا بيامرز رو خيلي دوست داشتم. مرد مهربوني بود."
پوزخند زدم و گفتم: "آره خوب همسن پدرت بود."
ابروهاي نازكش را در هم گره كرد و جواب داد: "تو كه شاهدي چند دفعه باهات حرف زد كه بیای و باهامون زندگي كني. تو خودت نخواستي! رفتي چسبيدي به بابات."
بابا! چه قدر دلم برايش تنگ شده بود. شايد اگر حالا زنده بود فكر رفتن اين همه توي سرم نميچرخيد. تمام آن زمستان جهنمي شبها كنار تختم روي زمين ميخوابيد و بعد از هر كابوس آن قدر مرا توي بغلش نگه ميداشت كه كوبههاي قلبم آرام ميگرفتند و دوباره خوابم ميبرد.
اکرم دستش را روی شانهام گذاشت. توی چشمهایم نگاه کرد و سعی کرد لبخند بزند، همان لبخندی که سالهاست روی لبهایش نقش میبندد اما هنوز هم مثل ابر آسمان بهاری در چشم به هم زدنی ناپدید میشود. فكر كردم دوباره میخواهد بپرسد: "هنوز باهام قهری؟" اما فقط گفت: "خوبي سمانه؟ بابات خوبه؟" و موقع حرف زدن ابر نفسهایش توی فضا پخش شد. چشمهايم را بستم و نفس عميق كشيدم. گفتم: "آره خوبه." و رويم را برگرداندم تا ابر نفسهایم دیوار بلندتری بینمان نسازد.
آن وقتها بلد بودم جامدادي با زيپهاي رنگي بسازم، يكي زرد، يكي قرمز، يكي نارنجی...به معلم حرفه و فن گفتم: "خانوم ميشه يك كم صبر كنين؟ مامانم تو راهه."
سرش را تكان داد و گفت: "اگه محل كارش نزديكه زنگ كه خورد برو بهش نشون بده."
و تمام راه را با آن چكمههاي صورتي توي برف دويده بودم تا به مطب برسم و جامدادي را توي دستهايش بگذارم.
روی نیمکت جا به جا شدم و دستهای اکرم را که حالا پر از کک و مک شده بود توی دستم گرفتم. توی چشمهایم زل زد و گفت: "اون مرد خوبی بود سمانه. تو دوستش نداشتی اما اگه زنده بود نمیذاشت درد و مرض این جوری چنگ بندازه توی همه جونم. انگاری مورچه افتاده به تنم."
تنم دیگر توان دویدن نداشت. تمام پلههای مطب را یک نفس دویده بودم. اول فكر كردم در بسته است اما وقتي با پا هلش دادم باز شد. جای اکرم روی صندلی چرمی پشت میز خالی بود. از سالن انتظار مطب رد شدم، رفتم کنار بخاری ایستادم و چشم دوختم به در بسته اتاق دكتر. قطره های برف توی چکمهام آب شده بود. سرما تا نوک انگشتهای پایم کش آمده بود و درد تند و تیزی دویده بود توی استخوانهایم. کاش بابا اینجا بود، بغلم میکرد و تمام گرمای تنش را توی جانم میریخت. صداي دكتر از توي اتاق آمد: "چه قدر بوي تنت رو دوست دارم." و اكرم غش غش زد زير خنده.
همه صداها ناگهان آوار شدند روي سرم. چقدر دلم میخواست دستم را روی گوشهایم بگذارم تا چیزی نشنوم، نه صدای خندههای ریز اکرم، نه نفسهای بریده دکتر و نه صدای وسیلههایی که هر چند ثانیه یکبار یکیشان از روی میز دکتر میافتاد کف زمین. پله ها را دو تا یکی کردم. حالا گرمای اشک دویده بود روی گونهام و چشمهایم را میسوزاند. انگار آتش بخاری پشت پلکهایم جا مانده بود و با هر پلک زدنی شعله میکشید، یکی نارنجی، یکی زرد، یکی قرمز.
به اکرم گفتم: "سردت نیست؟"
دستهای از موهای خاکستریاش را زیر روسری سفیدش جا داد. پرسید: "خوبی سمانه؟ بابات خوبه؟"
گفتم: "بابا یک ساله که مرده." آهی کشید و دوباره به درختهای رو به رو خیره شد. گفت: "مرد خوبی بود. شب عید که چمدونمو بستم و رفتم یه بار هم ازم نپرسید برا چی میخوای بری. ازم کینه به دل نگرفت."
پرستاری آمد دست اکرم را گرفت و از روی نیمکت بلندش کرد. اکرم توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: "نرو سمانه. من که فرداش اومدم مدرسه."
دستهایم را دور بازوهایش حلقه کردم و بعد از بیست سال صورتش را بوسیدم. بعد همانجا ایستادم و چشم دوختم به پاهای لاغرش که موقع راه رفتن توی آن شلوار آبی زار میزد. خم شدم و چند تا برگ چنار را کنار هم روی سنگفرش چیدم، یکی قرمز، یکی نارنجی و یکی زرد.
تاریخ انتشار: بیست و دوم دیماه 1393
نویسنده: ارمغان خرم

28/02/2015

دوستان این صفحه را برای دوستانتون که علاقمند به نوشتن هستند ارسال کنید

Untitled album 28/02/2015

عـــــــشــــق مثل همین بادهای کویریست، مگر نیاید! وقتی آمد چشمها را کور می کند. " محمود دولت آبادی/کلیدر"

Untitled album 28/02/2015

بادبادک باز
نویسنده : خالد حسینی
در یک روز سرد ابری زمستان 1975 در دوازده سالگی شخصیتم شکل گرفت. دقیقا آن لحظه یادم مانده؛ پشت چینه مخروبهای دولا شده بودم و کوچه کنار نهر یخزده را دید میزدم. سالها از این ماجرا میگذرد، اما زندگی به من آموخته است آنچه درباره از یاد بردن گذشتهها میگویند درست نیست. چون گذشته با سماجت راه خود را باز میکند. حالا که به گذشته برمیگردم، میبینم تمام این بیست و شش سال به همان کوچه متروک سرک کشیدهام.
یکی از روزهای تابستان گذشته دوستم رحیم خان از پاکستان تلفن کرد. از من خواست به دیدنش بروم. گوشی در دست توی آشپزخانه بودم و میدانستم که فقط رحیم خان پشت خط نیست. این گذشتهام بود. با گناههایی که کفارهاش را ندادهام.
بقیه‌ داستان را در کتاب "بادبادک باز"،نوشته خالد حسینی، ترجمه مهدی غبرائی، انتشارات مروارید پی بگیرید.
تاریخ انتشار: نهم دی ماه 1393http://academy.abbasmaroufi.de/stories/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%D8%AA%D8%B1-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86/%D8%A8%D8%A7%D8%AF%D8%A8%D8%A7%D8%AF%DA%A9-%D8%A8%D8%A7%D8%B2
نویسنده: خالد حسینی

Untitled album 28/02/2015

آن زنِ سیاه گیسو
داستانی از محمد رضا عینی

آیا می‌توانم گوش‌هایشان را بند آورم، تا شنیدن را با چشمان‌شان بیاموزند؟
" نیچه "
نور سمج آفتابِ صبحگاه از لای پرده به درون اتاق سرک کشیده، رد موربش افتاده بود روی چشم‌هایش. گرمای آفتاب روی پلک‌هایش چنبره زد. چشم‌هایش را باز کرد. به زحمت خودش را از تخت پایین کشید. برادرش نشسته بود روی یک صندلی لهستانی زهوار دررفته و همانطور جلو تلویزیون خوابش برده بود. همیشه همانطور خوابش می‌برد و مرغش را می‌گذاشت روی پاهایش، نوازشش می‌کرد تا خود صبح. گردنبندی نقره‌ای از گردن مرغ آویزان کرده، دور پاهایش را با روبان‌های رنگی بسته بود. پاهای مرغش را همیشه با لاکِ سرخی آرایش می‌کرد و دور چشمانش را سرمه می‌کشید. بال‌های سفیدش را هم رنگ زده، دمش را پولک‌کاری می‌کرد. مرغ را از روی پاهای برادرش به آرامی ‌برداشت. دید تخم گذاشته؛ اما شکسته و سفیدی‌اش پخش شده میان پاهایش؛ انگار آب کمری که ریخته باشد آنجا. رفت به آشپزخانه تا کهنه‌ای بیاورد و پاکش کند. خانه‌شان زیرِ شیروانی بود و فقط یک اتاق کوچک داشت که سقفش کج و معوج بود و آشپزخانه و حمامی‌ که درش از همان آشپزخانه باز می‌شد. جا به جای خانه را پر از آینه‌ کرده بود تا بزرگتر به نظر بیاید. دیوارها را هم تا توانسته بود عکس چسبانده بود؛ آخر او عکاس بود و در یک مجله‌ی خبری کار می‌کرد. دستمال کهنه‌ای را میان پاهای برادرش کشید. نگاهش روی صورت رنگ پریده‌ی او خشکید. سرش را نزدیک صورتش برد. نفس نمی‌کشید انگار. گوشش را روی قلبش گذاشت و انگشت شستش را چسباند روی شاهرگ دست چپش. نه، نشانی از زندگی نبود. یقه‌اش را گرفت و از صندلی جدایش کرد و یله داد روی زمین. چند سیلی خواباند این‌سو و آن‌سوی صورتش. نه، تکان نمی‌خورد.
مرغ را برداشت گذاشت روی سینه‌ی او. شاید با صدا و بوی مرغش به هوش بیاید. قد قد مرغ بلند شد. یک پارچ آب خالی کرد روی صورت برادرش. از جا پرید. صداهای ناله‌گونی به نشانه‌ی اعتراض از گلویش خارج ‌شد. دستی روی سرش کشید و بلندش کرد و به آرامی ‌او را روی تخت نشاند. پشت و گردنش را آهسته آهسته مالید تا آرام شود. بعد روبرویش ایستاد و با اشارات دست و لب سعی کرد به او بفهماند؛ نفسش در خواب بند آمده بوده، او چاره‌ای نداشته جز همین کار. مرغ گوشه‌ای کز کرده بود و پولک‌های روی دمش ریخته بود. مرغ را آورد و گذاشت روی پاهای او.
دوربینش را که از دیوار آویخته بود برداشت و از خانه بیرون زد. برادرِ کر و لالِ عقب افتاده‌اش اما، در خانه ماند تا مثل همیشه از صبح تا شب درگیر مرغش باشد و آن تلویزیون قدیمی.
*
ماشینش را کنار یک ساختمانِ نیمه‌کاره پارک کرد. دوربین و سه‌پایه را از صندوق عقب بیرون کشید و کاشت جلو ساختمان. کارگران مشغول کار بودند. مرد میانسالی عرقچین به پیشانی، عینک درشت جوشکاری به چشم، داشت میله‌های فلزی ساختمان را جوش می‌داد. دستش بدجوری می‌لرزید و براده‌های آتش می‌پاشید روی صورت و پیشانی‌اش. مرد را میان قاب شیشه‌ای دوربینش محصور کرد و ... چلیک... عکسش را گرفت.
رفت به کارگاه نجاری. پیرمردی چوب‌ها را می‌فرستاد زیر تیغه‌ی اره برقی، برش می‌داد. مِهی از براده‌های چوب او را در بر گرفته بود. چلیک...
مرد نابینایی جلو بساطش در بازار مولوی نشسته بود و آت و آشغال‌های قدیمی ‌می‌فروخت؛ از ساعت‌های مچی از کار افتاده گرفته تا قوریِ کهنه، آچار، ساز شکسته و حتا چند مجله‌ی پاره پوره. عینکِ بزرگِ سیاهی، نصف صورتش را پوشانده بود. بالای سرش ایستاد. لنز دوربینش را چند بار چرخاند و ... چلیک...
ویرش گرفته بود تا چند عکس هم از عابران بازار بگیرد و آنوقت برود سمت خانه. گرفت و رفت.
*
برادر داشت پاهای مرغش را لاک می‌زد. مرغ سرش را گذاشته بود روی زانوی او و چشم‌هایش را بسته بود. نوکش را که لاک سبز خورده بود، هر به چندی روی ران او می‌کشید.
دوربینش را به دیوار آویخت، پیراهنش را کند و رفت سرش را گرفت زیر دوش. بعد چیزی خوردند و برادر نشست روبروی تلویزیون، و او هم نشست روی تخت. پیش از خواب عکس‌هایش را پرینت می‌گرفت و می‌دید. پرینتر با تق تق شروع کرد به کار کردن. عکس‌ها را گرفت دستش. اتفاق عجیبی افتاده بود. جای آن پیرمردِ نجار، زنی ایستاده بود و داشت چوب می‌برید؛ با همان حالتِ دست‌ها و با همان طرز نگاه. همه چیز در عکس همان بود، جز پیرمردی که جایش با یک زن عوض شده بود! عکس‌های دیگر را نگاه کرد؛ دوباره همان زن! این‌بار جای مردِ جوشکار و پیرمرد خرت و پرت فروش بازار مولوی. حتا در عکس‌هایی که از عابران گرفته بود، چیزی که بیش از هر چیز دیگری جلب توجه می‌کرد، همین زن بود. میان عابران ایستاده، مستقیم خیره شده بود به دوربین؛ زنی سیاه گیسو، با چشمانی سبز و درشت و اندامی ‌تراشیده. لبانی که بی‌آرایش سرخ بودند و گونه‌ها و چانه‌ای که انگار مجسمه‌سازی خبره، تراشیده باشدشان. گویا سطلی از آب یخ ریختند روی ستون فقرانش. چیزی از استخوان‌هایش انگار بیرون آمد، ورم کرد و ترکید. سقف خانه وارونه شد. فهمید برادرش بالای سرش ایستاده و با انگشتانش طرحی از قلب درست می‌کند و می‌خندد. بعد مرغ را گذاشت روی شانه‌اش و شروع کرد به رقصیدن.
بلند شد و با عصبانیت برادر را نشاند روی صندلی‌اش. بعد از خانه بیرون زد. ماه، دهانِ گشادِ آسمان بود که بازمانده بود. تمام شب را در خیابان‌ها چرخید.
*
هوا که روشن شد، سوار ماشینش شد و راه افتاد به سمت همان ساختمانِ نیمه‌کاره. خیابانِ منتهی به آنجا را کنده بودند. بقیه‌ی راه را دوید. نفس نفس‌زنان رسید و دید که آن مرد دیروزی را دارند روی برانکارد می‌برند. سرش شکسته، خون همینطور آمده تا انگشت‌های پایش. خواست سوار آمبولانس شود و با آن مرد برود. نگذاشتند. ایستاد و آمبولانس را نگاه کرد که با جیغ و دادِ آژیرش دور شد و رفت. صدای یکی از کارگرها را شنید که پشت سرش ایستاد بود؛ " فک کنم مُرد! " این را گفت و رفت سر کارش.
قدم تند کرد و خودش را به نجاری رساند. کارگاه بسته بود. اعلامیه‌ای به در چسبانده بودند؛ "انا لله و انا الیه راجعون. حاج آقا سرابی درگذشت." نگاه ماتی داشت عکس آن نجار. چشم‌هایش تار افتاده بود. اصلاً معلوم نبود دارد کجا را نگاه می‌کند؟! انگار خاک اره پاشیده بودند روی عکسش.
تنها امیدش آن خرت و پرت فروشِ بازار مولوی بود. راه را گرفت. شلوغ بود. یا عابران تنه می‌زدند و می‌گذشتند یا او تنه می‌زد و می‌گذشت. یکی حتا یقه‌اش را گرفت؛ "دیوث چرا خودتو می‌مالی به زن مردم؟"
سریع خودش را از دست او خلاص کرد.
پیرمرد تازه آمده بود و نشسته بود و داشت وسایلش را پهن می‌کرد روی زمین. بالای سرش ایستاد. عکس آن زن را گرفت سمت او و گفت؛ "شما این خانم رو می‌شناسید؟" پیرمرد سرش را بالا آورد. خندید و دندان‌های کرم خورده‌اش را انداخت بیرون. عینکِ بزرگِ سیاهش را از صورتش برداشت. سفیدیِ چشم‌هایش، مردمک‌هایِ سیاهش را بلعیده بود. عکس را گذاشت توی کیفش و دور شد ؛ اما صدای خنده‌ی آن مردِ نابینا تا ساعت‌ها در گوشش می‌پیچید.
خودش را ول داد میان عابرانِ بازار. همه انگار شده بودند آن زن و خیره نگاهش می‌کردند. خواست دوربینش را از کیف بیرون بکشد تا عکس بگیرد و ببیند آن زن این بار کجاست؟ دوربینش را دزدیده بودند.
نفهمید آن روز چطور گذشت. به خانه که رسید دید برادرش تخمِ خامِ مرغ را سوراخ کرده و دارد سر می‌کشد، و با انگشت به پاکتی اشاره‌ی می‌کند که روی تلویزیون بود.
آن را برداشت. بازش کرد. چند قطعه عکس داخل پاکت بود. در تمامِ آن عکس‌ها خودش حضور داشت. یکی عکس او را گرفته و برایش پست کرده بود. فهمید در همان حالتی که داشته از مردِ جوشکار عکس می‌گرفته، یا از نجار، یا آن فروشنده‌ی نابینا و مردم بازار، یک نفر هم درست مقابلش ایستاده، عکس او را گرفته! نشست روی زمین. مرغ قدقد می‌کرد. برادر عکس‌ها را برداشت و نگاه کرد و خندید.
*
سرش را برد زیر دوشِ آب سرد. حرارت بدنش آب را تبخیر می‌کرد انگار. احساس می‌کرد دست‌هایش دارد جدا می‌شود و می‌پیچد دور کمرش. پاهایش می‌خواهد کنده شود بچسبد به سقف. فکر می‌کرد آن ژنی که برادرش را به آن حال و روز انداخته، دارد در
ونِ خودش رشد می‌کند و ریشه می‌دواند در تمام اعضای بدنش.
از خانه بیرون زد. تمام شب را در خیابان‌ها چرخید. درخت‌ها اشباح بی صدای شب بودند و خیابان‌ها اژدهاهای خفته‌ای که زیر پایش خرناسه می‌کشیدند. تمام آن شب، ماه پشت ابرها پنهان بود. گرگ و میش راه افتاد به سمت خانه. جلو خانه پشت پنجره، سایه‌ای دید که دارد در اتاق قدم می‌زند. سایه، موهای بلندی داشت. برادرش نبود. سایه آمد لب پنجره. حالا می‌توانست بهتر ببیندش. دید همان زن عکس‌هایش است. کلید انداخت و از پله‌ها رفت بالا. در خانه را بی‌صدا باز کرد. سرش را این‌سو و آن‌سوی اتاق چرخاند، خبری از آن زن نبود. زیر تخت را نگاه کرد، آنجا هم نبود. رفت به آشپزخانه. صدای چک چکِ آب از حمام می‌آمد. به شیشه‌ی حمام زد. برادرش اگر بود، صدای در زدنش را نمی‌شنید. در را هل داد، باز نشد. مشتش را بالا آورد و کوبید به شیشه‌ی حمام. شکست. برادرش را دید که ترسیده، کز کرده گوشه‌ی حمام. اما زنی آنجا نبود. برگشت به اتاق. خودش را دید که تصویرش افتاده داخلِ آینه‌ی قدی. نزدیکِ آینه شد. خودش نبود. زنی سیاه گیسو بود، با چشمانی سبز و درشت، و اندامی ‌تراشیده. لبانی که بی‌آرایش سرخ بودند و گونه‌ها و چانه‌ای که انگار مجسمه‌سازی خبره، تراشیده باشدشان. گویا سطلی از آب یخ ریختند روی ستون فقراتش. چیزی از استخوان‌هایش انگار بیرون آمد، ورم کرد و ترکید. سقف خانه وارونه شد. فهمید برادرش بالای سرش ایستاده و با انگشتانش طرحی از قلب درست کرده و می‌خندد. بعد مرغ را گذاشت روی شانه‌اش و شروع کرد به رقصیدن.
*
زنی سیاه گیسو روی تخت دراز کشیده بود و مردی کر ولال و عقب‌افتاده داشت ناخن‌هایش را لاکِ سرخ می‌زد.
تاریخ انتشار: بیست و نهم اردیبهشت ماه 1393
نویسنده: محمد رضا عینی
رده: داستان های برتر فراگیران آکادمی

http://yon.ir/JF3H