حسین دولت آبادی - Hossein Dowlatabadi

درباره آثار حسین دولت آبادی
A propos des œuvres de Hossein Dowlatabadi
About the works of Hossein Dowlatabadi

24/03/2024

تکرار

Un bref regard sur la vie et les oeuvres de Hossein Dowlatabadi – Hossein Dowlatabadi 25/02/2024

Un bref regard sur la vie et les oeuvres de Hossein Dowlatabadi – Hossein Dowlatabadi Un bref regard sur la vie et les oeuvres de Hossein Dowlatabadi Posted on 25 février 202425 février 2024 By مازیار دولت‌آبدی Non classé

20/02/2024

ماه کجا بتابد
تا
تصویر خویش را بیابد
در هراسی که می‌وزد
آب و آیینه و چشم
تیره می‌شود
در غباری که می‌وزد
این چه جهانی‌ست؟
شماری وحشت می‌آفرینند
و بی‌شمارانی
نماز وحشت می‌خوانند
گم شوید
من اگر به بیابان بدل شوم
شهروند شما نخواهم شد
تمام عمر
در قفای خود
صدای از هم شکافتن هوای پروانه‌ها را می‌شمارم
تا در واپسین روز
طنین تندر در من بال بگشاید
گم شوید
نفرت جاده‌ای‌ست
که گام به گام ساخته می‌شود.
گم شوید
آه
تا پهلو نگیریم
بر سنگ شنا می‌کنم
فصل شکار چه طولانی است

19/02/2024

میرزابنویس بد خط.. تا آن جا که به‌یاد دارم، در ولایت ما میرزا بنویسی بود که برای همولایتی‌های بی سواد و زن‌هائی که شوهر آن‌ها به سفر راه دور رفته بود، نامه می‌نوشت. (چند صباحی این مهم به من واگذار شده بود) باری، دستخط میرزاسن خرچنگ قورباغه و ناخوانا بود؛ اهالی با او شوحی می‌کردند و می‌گفتند نامه ای که میرزاسن می‌نویسد باید خودش برود و آن را بخواند،
حالا حکایت اینجانب است؛
انگار مطالبی که در فیس ‌بوک می‌نویسم، برای بعضی ‌از دوستان و عزیزان خوانا نیست و باعث سوء‌تفاهم می‌شود و باید بال همت به‌ کمر بزنم و روخوانی کنم و توضیح بدهم که منظور و مراد من از مفهوم «تنهائی» به طور کلی و از «تنهائی در زندان انفرادی» و «تنهائی درتبعید» چه بوده است. پیش از هرچیز باید عرض کنم که تبعید بار تاریخی، اجتماعی و سیاسی دارد و در فرهنگ دنیا، هر انسانی که بنا به دلایل سیاسی و به اجبار جلای وطن می‌کند، «تبعیدی» نامیده می‌شود که از زمین تا آسمان با «مهاجر» تفاوت دارد. انسان مهاجر آگاهانه و با برنامه به کشوری دیگر و برای زندگی بهتر مهاجرت می‌کند و عوارض و عواقب آن را با جان و دل می‌پذیرد. گیرم انسان تبعیدی که به‌ ناجار جلای وطن می‌کند، مترصد است که روزی از روزها به وطن‌اش برگردد. اگر بپذیریم که انسان تبعیدی مهاجر نیست و برای زندگی بهتر و آسایش و آرامش از مملکت‌اش فرار نکرده است، شاید متوجه نگاه‌های متفاوت، دیدگاه‌های مختلف و علل داوری‌ها بشویم.
باری، مهاجرت عمری به‌قدمت عمر انسان دارد، از دیرباز انسان‌ها در جستجوی نان و آب و زندگی بهتر مهاجرت کرده‌اند و در کشوری دیگر و فرسنگ‌ها دور از زادگاه زندگی دیگری را آغاز و دنیای دیگری را ساخته‌اند. آمریکا را مهاجرین اروپائی ساختند؛ ‌سرخپوست‌های بومی را قتل‌ عام کردند و سرزمین آ‌ن‌ها را به زور صاحب شدند. اتفاقی که این روزها در فلسطین در برابر چشمان باز ما رخ می‌‌هد. غرض، مهاجرت از کشورهای جنگ زده و از کشورهایِ فقیر به سوی اروپا، آمریکا و کانادا و کشورهای ثروتمند دنیا ادامه دارد. گیرم جلای وطن اجباری و سیل آسای ایرانی‌ها بعد از انقلاب بهمن 57 از سنخ دیگری بود. نویسندگان، شاعران، اهل فرهنک و هنر و سیاست برای زندگی بهتر و آرامش و آسایش بیشتر از ایران فرار نکردند، بلکه از بیم جان، زندان و شکنجه و تعزیز گریختند و در آن هنگامه به فکر این نبودند که در کشورهای اروپا، آمریکا، کانادا و‌ اسرالیا زندگی و روزگار بهتری را بگذرانند. هر چند پس از گذشت سال‌ها و سال‌ها در‌کشورهای بیگانه به ناچار ماندگار شدند، آرام‌آرام سر و سامان گرفتند؛ شماری نیز به فکر بازگشت به ایران افتادند و مجوز گرفتند، رفتند و برگشتند و این روزها می‌روند و می‌آیند و به‌زندگی دوزیستی ادامه می‌دهند. در‌میان این جماعت کسانی را می‌توان یافت که زمانی دردنیای سیاست مدعی بودند؛ مشت به طاق آسمان می‌کوبیدند و از آب شب مانده پرهیز می‌کردند. غرض، اگر چه مفهوم تبعیدی و پناهندۀ سیاسی با رفتار وکردار آن‌ها مخدوش و لوث شده‌، ولی در اساس تغییری نکرده‌است کسانی که پس از سال‌ها خسته نشده‌اند، هنوز که هنوز است رو در روی حکومت جهل و جنایت اسلامی ایستاده‌اند و به اشکال و انحاء مختلف مبارزه می‌کنند، آن‌هائی که به دلیل اختناق و خفقان سیاسی؛ بیم زندان، شکنجه و اعدام در کشورهای بیگانه ماندگار شده‌اند و نمی‌توانند به‌ وطنشان برگردند، لاجرم تبعیدی هستند. در میان تبعیدی‌ها نویسندگان؛ شاعران و هنرمندان از هر طیف وطایفه‌ای وجود داشتند و وجود دارند. در این‌همه سال شماری از آن‌ها حسرت به دل و دور از میهن از دنیا رفته‌اند؛ شماری از آن‌ها هنوز زنده‌اند، از مردم و از میهن‌شان می‌نویسند و امیدوارند که روز از روزها به وطنشان برگردند. باری، تا آن جا که من اطلاع دارم هنرمندان در تبعید عزا نگرفته بودند و مانند سایرین زندگی می‌کردند و زندگی می‌کنند. گیرم زندگی کردن در کشوری بیگانه برای همۀ آن‌ها ساده نبوده و ساده نیست، به ویژه برای نسلی از آن‌ها که در بزرگسالی ناچار به جلای وطن شده‌اند. من کم و بیش به‌این نسل تعلق دارم و نیمی از عمرم را، کودکی و جوانی‌ام را در ایران گذرانده‌ام و نیم دیگر آن را اگرچه دور از ایران، ولی در زبان مادری‌ام و در میان مردم زندگی کرده‌ام و سال‌ها در بارۀ این مردم نوشته‌ام. از آن‌جا که بنا به ضرورت حرفه‌ام، یعنی نوشتن و «وسندگی، فکر و خیال‌ام مدام در آن دیار چرخ می‌زده است، لاجرم این پیوند هرگز سست نشده و بند ناف‌ام بریده نشده‌است. این یک سوی قضیه است و سوی دیگر آن سرگذشت و سرنوشت آثاری‌است که در این‌همه سال نوشته‌ام و مانند اینجانب درتبعید و درانزوا به سر برده‌اند و در انزوا به سر می‌برند. از شما چه پنهان وقتی کتابی را تمام می‌کنم به چند نفر از دوستان‌ که هر‌کدام در گوشه‌ای ازاین دنیا زندگی می‌کنند، اطلاع می‌دهم و به‌عرض زاعچه‌هائی می‌رسانم که روی کاج پیر پشت پنجره اتاق‌ام به بازیگوشی مشعول‌اند و بال بال می‌زنند. نه عزیزان، در این شهر و در این کشور هیچ‌ کسی چشم به ‌راه کتابی نیست که من نوشته‌ام، نه، با این‌همه نزدیک به چهل سال در چنین شرایطی با پشتکار و در شرایط دشوار نوشته ام و دارم می‌نویسم. وارد جزئیات نمی شوم، چرا که ملال آور خواهد شد. باری، آن عزیزی که می‌نویسد دنیا خانۀ اوست و به اینجانب ضمنی و تلویحی پند و اندرز و درس می‌دهد که باید خانه را هر روز آبپاشی جارو و تمیز کرد و کارکرد و آواز خواند و عاشق شد، آن عزیزی که « حس آدم غریب را » ندارد، از یاد می‌برد که من در بارۀ غریب و غربت ننوشته‌ام و از واژۀ غریب بیزارم. من از تنهاتی در تبعید نوشته‌ام و این هیچ ربطی به «حس آدم غریب ندارد». باری، من روئین تن نیستم و اندوه و دلتنگی و رنج از زندگی ‌جدا نیست و هراز گاهی به‌‌سراع من نیز می‌آید. منتها اگر نویسنده‌ای از ر نج واندوه ودلتنگی بنویسد به این معنا نیست که به ‌آخر رسیده است، زانو زده و تسلیم شده است. نه، هنر زائیدۀ است. رنج هنر و ادبیات را به وجود آورده است. من هیچ هنرمندی نمی‌شناسم که با رنج بیگانه باشد، با این‌همه اگر هنرمندی خودکشی نکند و تا آخر دوام بیاورد؛ با این رنج مدام به طریقی کنار می‌آید و زندگی می‌کند. هر چند زندگی نویسنده و هنرمند، اضطراب‌ها و دغدغه‌های او با زندگی آدمی که چشم بر همۀ مصائب و رنج‌هایِ بشری می‌بندد تا آب توی دلش تکان نخورد و به خوبی و خوشی زندگی کند؛ از بیخ و بن تفاوت دارد. و اما اگر نویسنده‌ای بر «تبعید» تأکید می‌کند و از آسیب‌ها و لطمه‌های روانی آن می‌نویسد، به این معنا نیست که «غریب الغریاست!!!» و به یاد «بوی جوی مولیان» افتاده‌، آه می‌کشد و اشک می‌ریزد و زندگی را سه طلاقه کرده‌ است، نه، او ضد فراموشی‌است و تا از یاد نبرد از کدام دیار آمده است، چرا آمده است و چرا در این بهشت برین زندگی می‌کند، می‌نویسد و می‌نویسد و می نویسد. ویلیام فاکنر به‌درستی گفته‌است نوشتن عرق ریزان روح است. گیرم فاکنر هرگز درتبعید ننوشت و طعم تلخ زندگی در تبعید را نچشید. شاید اگر او مثل برتولت برشت تبعید شده بود، تعبیر دیگری برای نوشتن درتبعید پیدا می‌کرد.
وبلاگ حسین دولت آبادی www.dowlatabadi.net

چوبین‌ در « چاپ دوم» – حسین دولت‌آبادی 15/02/2024

چوبین‌ در « چاپ دوم» – حسین دولت‌آبادی چوبین‌ در « چاپ دوم» Posted on 23 آوریل 20173 سپتامبر 2023 By حسین دولت‌آبادی اشاره چند سال  پيش از  ميان  مجموعه ياد داشت هائی که برای اين رمان برداشته بودم، ....

چند کلمه در معرفی رمان سه جلدی «زندان سکندر» – حسین دولت‌آبادی 13/02/2024

چند کلمه در معرفی رمان سه جلدی «زندان سکندر» – حسین دولت‌آبادی چند کلمه در معرفی رمان سه جلدی «زندان سکندر» Posted on 5 آوریل 201413 آگوست 2023 By حسین دولت‌آبادی بعد از خواندن رمان «زندان سکندر»، جای تردیدی نمی‌ماند که اثر تازه حسین دولت ...

11/02/2024

این چند سطر را هر از گاهی بنا به ضرورت و به مناسبت بازنشر می کنم تا از یاد نیرم
.....................................................
دیوار
.. سال‌ها پیش از مهاجرت اجباری، در شرق تهران، در خانة ای مستأجر بودم. پنجرة اتاق‌ام به خرابة رو به رو باز می‌شد. (یک قواره زمینی که هنوز ساخته نشده بود). مردم محلّه و رهگذرها در آن خرابه آشغال می‌ریختند و‌ هر شب، مرد مستی به خرابه می‌پیچید و پای دیوار مثانه‌اش را خالی می‌کرد. از شما چه پنهان، بهار و تابستان‌ها، در هوای داغ پایتخت، بوی تند ادرار و زباله‌ها در فضای کوچه می‌پیچید و همسایه‌ها و به ویژه سرنشینان خانه دیوار به‌ دیوار آن خرابه را آزار می‌داد. اگر اشتباه نکنم، صاحبخانه با ذغال و خط درشت روی دیوار خرابه نوشته بود: «بر پدر و مادر کسی لعنت که زیر این دیوار بشاشد» بی‌تردید شما بهتر از من می‌دانید که این «لعن و نفرین» ثمری نداشت و رهگذرها گاه و بیگاه بیخ دیوار آن قواره زمین ادرار می کردند و‌آن مرد مست هر شب پای دیوار خرابه آواز می‌خواند و با صدای بلند به همه و به آن کسی که او را روی دیوار «لعن و نفرین» کرده بود، فحش چارواداری می‌داد.
حالا حکایت «دیوار» اینجانب است در دنیای مجازی!
دوستان و عزیزانی معتقدند که شمار «مست‌ها» ئی که پای دیوار اینجانب آواز می‌خوانند بی‌خیال آسایش همسایه‌ها، ادرار می‌کنند، به‌همه فحش رکیک می‌دهند، هتاکی و بی‌حرمتی می‌کنند، روز به روز زیادتر شده‌است، و بوی تند و تیز آمونیاک مشام همه را می‌سوزاند. چند نفر از دوستان از سردلسوزی به من پیشنهاد کرده اند که آن‌ها را حذف و سانسور کنم، عزیزی به «پاکسازی» و تمیز کردن « خانه‌ام» اشاره و استدلال کرد و آن دیگری به لایروبی قنات و...همه شاهد و نمونه نیز آورده‌اند.
من این دوستان و عزیزان را درک می‌کنم و برای همۀ آم‌ها احترام قائل‌ام و ممنون‌ام به فکر اینجانب هستند
باری، چند بار به‌دوستان و عزیزان و هم میهنان توضیح داده‌ام و دوباره تکرار می‌کنم که من با «حذف»، «سانسور»، «پاکسازی» و «لایروبی» در هیچ کجا و به ویژه در دنیای مجازی موافق نیستم؛ به‌نظر من این‌گونه برخورد و واکنش اگر چه ساده ترین راه و چاره‌ است، ولی درست نیست و سنت زشتی را بنیاد می‌گذارد. من «بت اعظم»، «قطب»، «قائد اعظم» «ولی فقیه»، «امامزاده» و « حضرت والا» نیستم که کسی نتواند «بدون وضو» به «ساحت مقدس» اینجانب نزدیک شود. نه من نویسنده‌ای معمولی‌ام مانند هزاران نویسندة دیگر دنیا و دوست دارم جامعه و مردم جامعه‌ام را بشناسم. در این جامعه، از قشر و قماش و طایفه‌ای، از فرزانه‌ها و فرهیخته‌ها تا آدمفروش‌ها و فاحشه‌های سیاسی، از آزادی خواهان و میهن پرستان شریف، تا خائنین و میهن فروشان، از مؤمنین تا مشرکین، از مذهبیّون تا بی‌دینان، از ملیون مذهبی و لائئیک و آته تا سوسیالیست‌ها و کمونیست‌ها، ار راست‌های افراظی تا فاشیست ها، از فمینست‌ها تا همجنس‌گرایان و کارگران جنسی و و ، زندگی می‌کنند. باری، اگر کسی مرا نشناسد، پای این دیوار آواز ابوعطا بخواند، ادرار کند و به من ناسزا و ناروا بگوید، از دو حال خارج نیست: یا من سزوارم یا سزاوار نیستم. از آن جا که من هرگز به کسی توهین، هتاکی و بی‌حرمتی نمی‌کنم، لاجرم مستحق ناروا و ناسزا نیستم، مگر این که آدمی بیمار یا مأمور به این صفحه بیاید و یا در جائی دیگر آگاهانه تهمت بزند، دشنانم بدهد و سوهان بر اعصاب‌ام بکشد. باری، در نهایت، حقیقت برای همیشه از چشم‌ها پنهان نمی‌ماند. آن‌هائی که مرا می‌شناسند یا حتا نمی‌شناسند، ولی با انسانیت بیگانه نیستند و وجدانی بیدار دارند، در این باره داوری و قضاوت می‌کنند ، جانب حق و حقیقت را می‌گیرند، و هتاک و دهن دریده و مفتری رسوا می‌شود.
دوستان، عزیزان من با تمام وجود و از صمیم قلب باور دارم که نباید، نباید آزادی بیان را به هیچ بهانه و مستمسکی از دیگران و از مخالفین گرفت. به همین دلیل تا آن‌جا که جان و رمق داشته باشم، جواب حمله و هجوم‌ه‌ها، هتاکی‌ها، بی‌حرمتی‌ها و اهانت‌های مفتری یا هر ابله خودباور خود شیفتة دیگری را محترمانه و منطقی می‌نویسم و هرگز با سکوت بر گزار نمی‌کنم. چرا، چون ممکن است سکوت اینجانب به رضا و فرار از میدان تعبیر وتفسیر شود. باری، می‌دانم که این‌ شیوۀ برخورد به نظر بسیاری از دوستان و عزیزان عبث و بیهوده است و به باور آن‌ها به‌مرور جسم و جان‌ام فرسوده می‌شود، حق با آن‌هاست، این جدال بیشتر از کوه کندن و کار در معدن مرا خسته و ذلّه می‌کند، با این‌همه من به آزادی اندیشه و بیان باور دارم و دراین راه ادامه می‌دهم.
وبلاگ حسین دولت آبادی www.dowlatabadi.net

10/02/2024

جنازه ام را بار زدند و از قصر فيروزه بردند، پوست‌ام را چكمة گاري كردند، لاشه‌ام را به قناره كشيدند و از دخمه بيرون رفتند. نمي‌دانم تا كي در كمركش تاريك چاه مي چرخيدم. نيمه‌ هاي شب به هوش آمدم. از سوزش آتش سيگار به هوش آمدم. طرف گويا هوس كرده بود سيگارش را گوشة لب هايم خاموش كند. اشباحي در تاريك روشني پچ پچ مي‌كردند و انگار مرگ و زندگي‌ام را محك مي‌ زدند. گذارم به دباغخانه افتاده بود. جناب سرهنگ معاون فرمانده، فرزند نرينة هاجركلانتر را به دست آدم‌ هاي خبره سپرده بود. آدم‌هاي متخصّص و دوره‌ ديده كه در خارجه آموخته بودند با مهارت روي پوست آدميزاد كار كنند. روي پوست و اعصاب! دباغ‌‌هاي ماهر و دوره‌ ديده كه حد و مرز مرگ را به خوبي مي‌شناختند و هربار سردار سرخ پوست را تا لب مرز، تا لب پرتگاه مي‌بردند و همان جا به امان خدا رهايش مي‌ كردند و مي ‌رفتند تا باز با آتش سيگار به سراغم بيايند. دباغ ‌هاي فكل كراواتي، به قول خودشان، روي سوژه كار مي ‌كردند. صداقتش اين كلمه را در دبّاغخانه از دهان مبارك آن ها شنيدم. معراج خَركُش شده بود«سوژه» كه بايد با كابل و دستبند قپاني و قناره و آتش سيگار مطالعه‌اش مي‌كردند. سوژة جادة ري سرزمين وسيعي بود كه از پاها شروع مي‌شد. مادرم، هاجركلانتر در ايام نوباوگي « پاماله» صدايم مي‌ كرد. بس كه زمستان و تابستان پا برهنه توي كوچه و خيابان پرسه زده بودم، پاهايم به بزرگي قبر بچّه شده بود. به اندازة مالة اربابي. پت‌ و پهن! هيچ كفشي به پايم نمي‌خورد و پوتين‌هاي سربازي حتّي چند روزي بيشتر دوام نمي‌آوردند و زهوارشان در مي‌ رفت. دبّاغ گردن‌ كلفتي كه روي سرم نشسته بود و ضربه‌ هاي شلاّق را مي‌شمرد مي‌ گفت: « بزن دكتر، خدا اين پاها رو براي كابل خوردن خلق كرده!» مخم مي‌سوخت، مخم مثل كندة نيم سوزي مي‌سوخت. ناله‌هايم را فرو مي ‌خوردم و دم بالا نمي‌آوردم. شكوه و شكايتي نداشتم. اين بار سزاوار بودم. گيرم اگر زير ضربه‌ هاي شلاّق هلاكم مي‌كردند و يا سينة ديوار مي‌ گذاشتند و چند تا گلولة سربي خرجم مي كردند، باز هم آبرو و حيثيّت جناب سرهنگ معاون فرمانده به جاي اوّلش برنمي ‌گشت. جناب سرهنگ به دست اولاد نرينة هاجركلانتر خاك شده بود. در واقع اگر نيمه ‌كاره غش نكرده بودم جان سالم به در نمي ‌برد و همان جا، جلو چشم زنداني ‌هاي قصرفيروزه و جناب افسر نگهبان و پاسدارهاي غيور ارتش شاهنشاهي جان‌ به ‌جان‌آفرين تسليم مي كرد و سقط مي‌شد. آب از سرم گذشته بود. وقتي آب از سر آدم گذشت چه يك گز چه صد گز!

09/02/2024

دریایِ تنها
.. دريا و شب يكي شده بودند و درآن گوشه، نزديك ساحل چراغ‌هاي قايق تفريحي سوسو مي‌زدند. تراب از تپّه سرازير شد، صداي اندوهبار سرباز هنوز در خاموشي جزيره مي‌پيچيد. اخشاش می‌مرد در آن بالا سبك تر شده بود انگار، همة زنگار روحش را در آن بالاها به باد سپرده بود. باری، نالة سرباز بريد و جزيره یكباره مانند دره‌يي در نيمه شب، خاموش شد. آهسته قدم زنان رو به دريا مي‌رفت تا به ميدان كوچك جزيره رسيد. میدان خلوت بود و بر نيمكت آن «جبرئیل» رو به دریا قوز كرده بود و از دور به كركس پيري مي‌مانست كه در غروبي خلوت و خاموش و دلگير بر ويرانه‌هاي بارويي كهنه كز كرده باشد. تراب زير نخل كنارة ميدان به تماشاي پیرمرد ايستاد. نخواست،‌ مثل قلوه سنگي، بركة زلال خيالات او را را بر هم بزند و سر زده پا به دنياي او بگذارد. پیرمردی كه رو به دريا نشسته بود ‌لابد خیالاتی در سر داشت و در ميان امواج کبود دریا كسي را مي‌جست. راستي به چه فكر مي‌كرد پيرمرد؟ او كه مانند مرتاضی تنها در‌خود گره خورده بود،‌ در چه انديشه ‌هايي غوطه مي‌زد؟ آيا حسرت سال‌هاي از‌كف رفته را مي‌خورد و دريغ عمري را كه هرز رفته بود؟ عمري كه خودش هم حتا نمي‌دانست كي و چه جور به سرعت گذشته بود. پیرمرد در اين جنگل مولا، مثل خارخسك روييده بود، قد كشيده بود و مي‌رفت تا كم‌كم خشك شود و شاخ و برگش از هم بپاشد و باد ببرد. نه كسي، نه تباري، نه ريشه‌يي و نه پيوندي و چه حسرتي كه در سراسر اين راه دراز حتا يك دوست نيافته بود، ‌پس چه طور مي‌توانست باوركند كه در همة اين سال‌ها زنده بوده، زندگي مي‌كرده است. يعني در تمام عمر، در زمان بيداري و زندگاني‌اش مثل موريانه كه در چوب زندگي مي‌كند، در ميان اعداد و ارقام زيسته بوده؟ يا مانند خفاش در خرابه ها و تاريكي ها؟..تاريكي و تيرگي بر سال‌هاي عمر او سايه انداخته بود. انگار همه‌اش از دالان تاريك و مرطوبي گذشته بود، در خفقان و تيرگي دايم غلتيده بود، زندگي او را غلتانده بود و غلنانده بود از همة چيزهاي خوب دنیا دورش كرده بود تا مانند تنة پوسيدة درختي پير، در برهوت كوير زير آفتاب بخشکد. و چقدر طول كشيده بود اين راه دراز. چه سال‌ها كه بر او گذشته بود و ديگر به ياد نداشت. سال‌هاي هرزه‌گردي در كوچه و بازارها. ولگردي، خانه شاگردي، در به‌دري در شهرها، كاروانسراها، مسافرخانه‌ها، تونل‌ها،‌ معادن، معدن ... معدن ها.
جواني‌اش در بي پناهي و كار در معدن گذشت و مهلت تجلي نيافت. نيرويش، غرورش در برخورد با صخره ها در هم شكست و خفه شد و فرو مرد. زمانی که پس از سال‌ها از تونل‌هاي هراسناك معدن بيرون آمد، يك پايش كوتاه‌ تر از آن يكي پا بود و ‌چشم‌هايش ديگر به سختی‌جايي را مي‌ديد. تنگي نفس‌گرفته بود و مي‌لنگيد. دلمرده و مأيوس دست زن بيمار و نيمه جانش را گرفت و از پاي كوه رفت تا مداوايش كند. زنک دوامي نياورد و دخترك نحيفي كه از او مانده بود، چند‌سالي با سرفه‌هاي خشك و دل آزارش او را شكنجه كرد و ذرّه ذرّه در زير زميني نمناك آن زنكة لكاته به تحليل‌رفت و او را تنها گذاشت. هنوز گاهي، شب‌ها با صداي سرفه‌هاي دخترك از خواب مي‌پريد، روي جا مي‌‌نشست و چشمش از غم و اندوه او پر آب مي‌شد و زور به سيگار و دود مي‌آورد. هيچ چيز برايش نمانده بود،‌ همه رفته بودند و زندگي‌اش مثل حباب تركيده بود، نيست و نابود شده بود.
راستي زندگي چه زود مي‌گذرد. اين‌همه سال براي او مانند خواب پريشاني بود، خوابي آشفته و طولاني كه او را چنين ناجوانمردانه در ساحلي دور دست، نا آشنا و غريب رها كرده بود. نمي‌توانست باور كند. خودش را باور نمي‌كرد. نامش را... چرا بايد باوركند؟ نامي كه حتا براي خودش گهگاه غريبه بود. حتا خودش به آن شك مي‌كرد، ‌به نامي‌كه دير يا زود او را رها مي‌كرد و برسينة سنگي مي‌چسبيد و لابد باد و باران، بعد از سال‌ها، نام جبرئيل را از لوح زندگي پاك مي‌كرد و بعد‌از آن، ديگر هيچ چيز نمي‌ماند. نه نامي، نه نشاني، نه فرزندي و نه تباري. هيچ چيز. مثل سنگي به‌ته چاهي مي‌افتاد، گامب و تمام.
از شهر گريخته بود. از شهري كه برايش مثل گور تنگ و تاريك شده بود و‌به‌جايي آمده بود كه سال‌ها حسرت و آرزويش دیدارش را داشت،‌ دریا! به کنار دریا آمده بود، دار و ندارش را داده بود تا سرانجام مانند قلندری به‌دریا رسیده بود و حالا،‌ مثل جغدي پير در اين گوشه به دريا چشم دوخته بود و از جا جنب نمي‌خورد. انگار چرتش برده بود و يا از دنيا بريده بود. راستي به چه مي‌انديشيد پيرمرد تنها؟ به شام شب، به جايي كه شب را بايد به سر مي‌برد؟ به دريا، به زندگي، يا به عمري كه از كف داده بود؟ راستی به چه می اندیشید آن پیرمرد تنها؟
تراب راه‌اش کرد و پیرمرد را با دریا تنها گذاشت
نقل از رمان «کبودان»
www.dowlatabadi.net وبلاگ حسین دولت آبادی

05/02/2024

سهو یا عمد؟

دوستی تلفنی اطلاع داد که آقای امیر طاهری در مقاله ای از تو نام برده است. عجب! من اگر چه ایشان را پیش از انقلاب بهمن به عنوان روزنامه نگار می‌شناختم، ولی بعد از انقلاب و در تبعید مطلبی از او نحوانده بودم و لذا حیرت کردم و به دوست‌ام گفتم بی‌شک اشتباهی پیش آمده‌است. من رمانی به نام « سرزمین موعود» ندارم؛ زمانی که هنوز درایران بودم، رمان «کبودان» را در مقطع انقلاب بهمن چاپ کردم و شک دارم که آقای امیرطاهری در آن غوغا و هیرو ویر این رمان قطور ( نزدیک به هفتصد صفحه) را خوانده باشد. باری، آن دوست عزیز مقاله را فرستاد و نقل و قول را قرمز کرد. پس از مطالعۀ مقاله چند سطری در پیامگیر فیس بوک آقای امیرطاهری نوشتم و اشتباه او را تذکر دادم وخواهش مردم آن را تصحیح کند. ولی از آن‌جا که در دیار ما تا روباه برود ثابت کند که سمور نیست، پوست‌اش را قلفتی کنده‌اند، به آن تذکری که بی‌جواب ماند، اکتفا نکردم و پس از بازنگری، آن یادداشت را محض اطلاع دوستان دراینجا درج می‌کنم:



حسین دولت‌آبادی در «سرزمین موعود» می‌نویسد: همه دشمن هم‌اند. الکل، بچه‌بازی، فحشا. دلش از این‌همه پلشتی، سردرگمی، اندوه و تنهایی چرکین بود. همه‌چیز کبود و نامانوس بود. ذره‌ای عاطفه، محبت و عشق در جایی نمی‌یافت، اگر هم می‌یافت آلوده بود و بی‌رنگ. زندگی انگار در شریان مردم گندیده بود. راه نجات؟ فرار به آن سوی خلیج فارس یعنی شیخ‌نشین‌هایی که درآن زمان از آب و برق و مدرسه و بیمارستان محروم بودند»

………………………….
آقای امیر طاهری، دوستی که با مشاهدۀ نام اینجانب در مقالۀ شما کنجکاو شده بود، آن را با ایمیل برای من فرستاد و پس از سال‌های سال مطلبی از شما خواندم، در اینجا قصد ندارم به مقاله ای که در آن همۀ نویسندگان مترقی دوران شاه را تخطئه کرده اید و خط بطلان بر همۀ آن‌ها کشیده‌اید، بپردازم، نه، این چند سطر را به این دلیل می نویسم تا خدمت شما عرض کنم که من هرگز رمانی به نام «سرزمین موعود» ننوشته ام و نمی دانم شما کتاب مذکور را از کجا پیدا کرده اید و به اینجانب نسبت داده‌اید. آقای امیر طاهری، زندگی نامۀ من موجود است، اگر نگاهی به آن بیاندازید متوجه می‌شوید که در میان آثار اینجانب کتابی به نام «سرزمین موعود» وجود ندارد. بنا ‌براین خواهش می‌کنم، این اشتباه فاحش را اصلاح نمائید، در ضمن آقای امیرطاهری در دنیای هنر و ادبیات و نزد منتقدین رسم براین است که وقتی منتقدی جمله ای از کتاب نویسنده ای نقل و آن را نقد می کند، نام کتاب، صفحۀ کتاب و اگر این جمله از زیان شحصیتی در رمان یا داستان بیان شده و به شکل دیالوگ آمده است، شخصیت و گویندۀ آن دیالوگ را و در نهایت همۀ آن رمان را نقد می‌کند و نه فقط یک جملۀ ناقص و ابتر از آن کتاب را. در غیر این صورت سوء تفاهم ایجاد می شود و همه گمان می کنند که منتقد جانبدار، هدفمند و مغرض بوده‌است. به نظر من، شرافت، انصاف و امانتداری کمترین چیزی است که می توان از یک منتقد انتظار داشت.
حسین دولت آبادی...
وبلاگ حسین دولت آبادی www.dowlatabadi.net

آنکارا همچون نماد تبعید در رمان حسین دولت‌آبادی – DW – ۱۴۰۲/۱۱/۱۵ 04/02/2024

آنکارا همچون نماد تبعید در رمان حسین دولت‌آبادی -

آنکارا همچون نماد تبعید در رمان حسین دولت‌آبادی – DW – ۱۴۰۲/۱۱/۱۵ حسین دولت‌آبادی در رمان "در آنکارا باران می‌بارد" انقلاب ۵۷ و سرنوشت آن، بازداشت‌ها و گریز از کشور را دستمایه کار خود قرار می‌دهد. اسد سیف، منتقد ادبی، با نگاهی به ت...

17/01/2024

صنوبر قلعۀ ما

تا آن‌جا که به یاد دارم، در آن دیاری که من به دنیا آمدم و بزرگ شدم، مردم به جای «دعوت کردن» می‌گفتند «خبر کردن». در آن سال‌ها ( حدود هفتاد و اندی سال پیش)در قلعۀ ما «کارت دعوت» هنوز باب نشده بود و در جشن‌های عروسی و ختنه سوری این مهم را بر عهدۀ زنی به نام «صنوبر» می‌گذاشتند تا مدعوین را «خبر می‌کرد». صنوبر قلعۀ ما دو جنسیتی بود (زن- مرد) و رندان آبادی هراز گاهی برای او ساز کوک می‌کردند و شماری نیز مدعی می شدند که صنوبر مرد بود و کسانی گویا آلت تناسلی او را دیده بودند و گاه بیگاه شکایت پیش کدخدا می بردند و می گفتند که صنوبر نباید به حمام زنانه برود؛ چرا؛ چون به زن‌های آن‌ها محرم نیست. درآن‌سال‌ها من هنوز بالغ نشده بودم، با وجود این شایعه‌ها را می شنیدم و کنجکاو می‌شدم. باری، صنوبر از زیبائی بهره‌ای نبرده بود و با آن پیشانی کوتاه، خیلی کوتاه، چشم‌های نخودی به هم نزدیک که در ته حدقه‌ دو دو می زدند، چانۀ استخوانی درشت، لب‌های نازک چروکیده، موهای تنک و کم پشت، دست‌های بلند و انگشت‌های کلفت به‌«اورانگ اوتان» شبیه بود و اجداد غارنشین ما را تداعی می‌کرد. صدای صنور کلفت، رگه‌دار و مردانه بود، طرز راه رفتن و حرکت سر و دست او ظرافت زنانه نداشت و مرا گاهی به شک می انداخت. بگذریم. صاحب مجلس، یک یا دور روز پیش از جشن، صنوبر را صدا می‌زد تا میهمان ‌ها را « خبر می‌کرد». آن زن درشت هیکل یاالله گویان از راه می‌رسید، یک زانو می‌نشست، تسبیح صد و‌سه دانه‌اش را سر انگشت می‌گرفت و تعداد میهمان‌‌ها را با دانه‌های تسبیح می‌شمرد و نام آن‌ها را به ‌خاطر می‌سپرد. صنوبر قلعۀ ما اگر چه سواد نداشت، ولی حافظۀ او زبانزد خاص و عام بود و هرگز کسی را از قلم نمی‌انداخت و از یاد نمی‌برد. مهم‌تر از این شماری از مهمان‌ها فقط به صرف به چای و شیرینی دعوت داشتند و عده ای را به صرف شام و صنوبر نباید اشتباه می‌کرد و شگفتا که هرگز، هرگز مرتکب اشتباه نمی‌شد. باری، سال‌ها و سال‌ها از آن روزگار گذشته است و درعصر انترنت کارت تبریک و کارت دعوت را با ایمیل ارسال می‌کنند و نیازی به صنوبر نیست تا با تسبیح راه بیفتد، در خانه ها رابکوبد و آن ها را خبر کند.
غرض، امروز صبح به قصد یاد آوری «دعوتنامه» پشت میز نشستم، نگاه‌ام به راه رفت و آرام ارآم یاد به ولایت و صنوبر «خبر کردن» افتادم. بی‌شک صنوبر سال‌ها پیش مرده است و من ناچارم به جای او، به این وسیله شما را به صرف شراب و شیرینی خبر‌کنم.

02/01/2024

همولایتی سلمانی ما، پش از مهاجرت، با هزار زحمت و ذلت آرایشگاهی در محله ای خلونت و پرت افتاده دایر کرده بود و چانه به میخ انتظار آویخته بود تا شاید در آینده‌ای نه چندان دور کسب و کارش رونق می گرفت و مشتری ها به سراغ‌اش می‌آمدند. گیرم بیفایده. روزها از بیکاری مگس می پراند و شب‌ها غم و غصه میخورد. دوستی به‌او پیشنهاد کرد تا دیر نشده، آراششگاه ‌اش را می‌فروخت و به شاگردی نزد کسی می‌رفت. همولایتی پند و اندرز او را پذیرفت و روی مقوائی نوشت و به شیشۀ مغازه چسباند: «به فروش می رسد!!». چند ماهی گذشت و از آن‌جا که آرایشگاه مشتری نداشت و همیشه خلوت بود، خریداری پیدا نشد. همولاینی عزیز ما که درمانده بود، از دوستان و آشنایان و همولتیتی‌ها خواهش کرد تا شب‌ها، سر چراع به ‌آرابشگاه او بروند و وانمود کنند که روی صندلی‌ها به انتظار نوبت نشسته اند تا شاید با این ترفند و تمهید توجه رهگذرها را حلب شود و آرایشگاه به فروش برسد.
حالا حکایت ماست.
از دوستان، آشنایان و هم میهنان گرامی دعوت می‌کنم تا قدم رنجه نموده به محل رونمائی رمان «در آنکارا باران می بارد» تشریف بیاورند، اگر مشتری و خریدار نیستند، اقلاً باعث بازارگرمی بشوند تا شاید توجه فرانسوی جماعت جلب شود و این کتاب را بخرند.

27/12/2023

دیروز به یاد پابلو پیکاسو و تابلو گرونیکای او افتادم و آن را امروز به مناسبت بمباران های مداوام غزه ( فلسطین) توسط دولت صهیونیست اسرائیل و به یاد کودکان و مردم بی گناه و بی پناهی که دراین فاجعۀ تاریخی، با قساوت، شقاوتی و شناعت بی نظیری در برابر چشم خواب آلود و خمار مردم جهان به قتل رسیدند و به قتل می رسند.....................
گِرنیکا Guernica نام اثر معروف پابلو پیکاسو نقاش بزرک اسپانیائی است. چند روز پس از این که بمب افکن‌های آلمان نازی «لژیون کوندور (1)» دهکده گِرنیکا را در باسک اسپانیا بمباران کردند، پیکاسو این اثر ماندگار را به سفارش دولت جمهوریخواه اسپانیا این اثر ماندگار را آفرید و در ژوئیه سال 1937 در دوران تبعید او در پاریس، در نمایشگاه جهانی پاریس به نماش گذاشته شد. این اثر از نظر منتقدین یکی از تاثیرگذارترین آثار ضد جنگ در تاریخ است. پابلو پیکاسو در تفسیر گرنیکا گفته‌است: «...اگر شما معانی مشخصی به مولفه‌های نقاشی‌های من بدهید، شاید به حقیقت نزدیک شده باشید، ولی هرگز به نیت من پی نبرده‌اید. هر حدس، گمان و استنتاجی که شما دارید بخشی از حالتی است که من هم تجربه کرده‌ام؛ هر چند ناخودآگاه و غیرارادی. من نقاشی می‌کنم برای خودِ نقاشی. من اشیاء را برای چیزی که هستند، می‌کشم...!» پابلو پیکاسو در جای دیگر گفته است: «نقاشی برای زینت آپارتمان‌ها آفریده نمی‌شود، بلکه سلاحی است برای حمله و دفاع در برابر دشمن...( 2) » باری، منتقدین بر این باورند که هیچ صحنه‌ای از واقعۀ تاریخی گرونیکا در تابلو بازنمایی نشده است. در شبکه ‌بندی کوبیسم اثر، در مرکز تابلو، اسبی شکم ‌دریده دیده می‌شود که در حفره گشودۀ دهانش نشانۀ شیهه درد تجسم یافته است، در سمت چپ، گاوی بی حرکت مانند فاتحی مغرور ( نماد فرانکو) ایستاده‌است، نشانه‌های هراس و درد و مرگ در اینجا و آنجا پراکنده، به چشم می‌خورند. زنی پریشان و بیمناک، همچون پژواک فریادی، از بالا به درون آمده و با چراغی که در دست دارد، صحنه را روشن کرده است. (...برخی معتقدند که این چراع چشم و نگاه نقاش است و بعضی برآنند که روشنائی است به رعم آن‌همه شقاوت و قساوت و توحش آدمیزاده) حالت غیر طبیعی و متشنج صحنه با فضا سازی بارزتر شده‌است. مناظر داخل و خارج، پاره‌های نور و تاریکی، خط‌های تیز و منحنی در هم آمیخته‌اند. این همه بعدی تمثیلی به تصویر می‌دهند؛ ولی این پرده، نه توصیفی نمادین از یک رویداد واقعی و مشخص، بلکه افسانه‌ای تصویری مبتنی بر واقعیت است»
این تابلو تا سال 1981 در موزۀ هنرهای مدرن نیورک نگهداری می شد و بعد به موزۀ ملی ملکه سوفی در مادرید منتقل گردید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) در کودتای ناسیونالیست‌های اسپانیا علیه جمهوری دوم که روز بیست و شش آوریل هزار و نهصد و سی و هفت رخ داد، چهل و چهار بمب افکن لژیون کوندور آلمان نازی و سیزده هوا پیمای بمب افکن ایتالیای فاشیست زیر نام «عملیات روگن» گرونیکا باسک اسپانیا را بمباران کردند. در این بمباران حدود دوهزار نفر که اکثر آنها زن و کودک بودند، به قتل رسیدند
www.dowlatabadi.net

23/12/2023

یاد آوری فیس بوک
غریبه در غروب

عزیزی که به آن گوشۀ دنیا پرتاب شده بود و سال‌ها از یار و دیار دورمانده بود، در نامه نوشته بود که هر روز غروب، با دو گیلاس‌ شراب ناب از گردنه‌های دلگیر و مه آلود غروب گذر می‌کند و روز را به شب می‌رساند و آخر شب، شاهنامه را می‌بندد و به یاد مردمانی که حتا در دیار خویش بیگانه و غریب مانده‌ا‌ند، سر بربالش می‌گذارد. نوشته بود که گذر از این غروب‌ها دشوار و نفسگیر است و اگر شراب مدد نکند... باری، پشت میزم نشستم تا جواب‌اش را بنویسم، نتوانستم. غروب مرا تا ولایت برد، نگاه‌ام به راه رفت و تا مدت‌ها در دور دست‌ها، به مردی خیره ماندم که هنگام غروب، روی پل ایستاده بود و به قلعۀ ما نگاه می‌کرد و از جا جنب نمی‌خورد. مرد غریبه بود و من تا آن روز او را ندیده بودم. باری، شب در راه بود، اهالی از دشت و صحرا برمی‌گشتند و پیر مردها از روی سکوهای بیخ دیوار برج بر می‌خاستند، هر‌کسی به خانه‌اش می‌‌رفت و کوچه‌های قلعه به مرور خلوت و خاموش می‌شد؛ گیرم بچّه‌ها، هنوز در‌گرگ و میش غروب، روی قبرستان کهنه بازی می‌کردند و جیغ می‌کشیدند. مدتی بعد بچّه‌ها نیز یکی یکی رفتند و من بیخ دیوار، دورادور به تماشای آن مرد غریب ایستادم و آرام آرام، با حزنی ملایم به درماندگی او پی‌بردم. غریبه بی‌تردید کسی را نمی‌شناخت، دوست و آشنائی در آبادی نداشت تا در خانۀ او را می‌کوبید. غریبه در غروب، تنها و سرگردان مانده بود و هیچ کسی از او نمی‌پرسید از کجا آمده بود، چرا گذرش به آن‌جا افتاده بود، به کجا می‌رفت؟ باری، شب افتاد و غریبه از جا جنب نخورد؛ مردد به راه افتادم و چند قدم دورتر در خم کوچه ایستادم و به‌عقب برگشتم، قلعه مثل قبرستان خاموش و تاریک شده بود، هیچ صدائی از جائی به گوش نمی‌رسید و غریبه هنوز آن‌جا، در تاریکی شب، روی پل کوتاه، مثل تندیس سنگی ایستاده بود.
باری، آن شب حزن و اندوه‌ام را به خانه بردم، سر سفره سر به زیر نشستم و لب از لب بر نداشتم. من آن شب غروب، غریبه و غربت را با همۀ وجودم احساس کرده بودم و پس از آن هر بار کسی به غروب حتا اشاره می‌کرد، مردی را به یاد می‌آوردم که روی پل کوتاه مستأصل مانده بود تا شب او را آرا آرام می بلعید و درتاریکی‌ها محو و ناپدید می‌شد.
غرض، این‌روزهای نکبت و غمبار که اندوه سر ریز می‌کند، گاهی از خودم می‌پرسم دراین دنیای ‏وارونه که جهانخوران، مزدوران و کارگزاران سرمایه آن را به جهنم جحیم بدل کرده‌اند، در دنیای وارونه ای که «روشنفکرها»‌و «اهل‌نظر» شب و روز، مدام بلاهت‌ها، جنایت‌ها، شقاوت‌ها، شناعت ها و «دروغها» را تفسیر و تعبیر و تأویل می کنند و هرگز راه به چاهی حتا نمی برند، من آیا به ‏آن مرد تنها و غریب روی پل شباهت پیدا نکرده ام؟
آه، طنین اندوهناکِ من
من در حنجره‌ی کدام برده
پرورانده شدم
که این قدر غمگینم*
www.dolatabadi.net وبلاگ حسین دولت آبادی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* زنده یاد کمال رفعت صفائی

… گفت آن چه یافت می نشود، آنم آرزوست! در بارۀ زندگی کار و آثار زنده یاد باقر مومنی – نوشته ی حسین دولت آبادی 02/12/2023

… گفت آن چه یافت می نشود، آنم آرزوست! در بارۀ زندگی کار و آثار زنده یاد باقر مومنی – نوشته ی حسین دولت آبادی  به یاد دوست، به یاد اکرم فرمهینی  جانم كه تو باشي! هربار كه فانوسم را بالا مي‌گيرم و درتاريكي گذشته ها به دنبال گمشده‌اي مي‌گردم، به ياد آن پسرك بي‌بضاعت روستائي،...

Vous voulez que votre personnage public soit Personnage Public la plus cotée à Paris ?
Cliquez ici pour réclamer votre Listage Commercial.

Type

Adresse

Paris
75013
Autres Écrivain à Paris (voir toutes)
Nina Bouraoui Nina Bouraoui
Paris

https://twitter.com/NinaBouraoui

Maud Tabachnik Maud Tabachnik
Paris

Bienvenue sur la page officielle de l'écrivain Maud Tabachnik.

Fabrice Colin Fabrice Colin
Paris

Auteur aux 5/4.

Jehan Rictus Jehan Rictus
Paris, 75018

(1867-1933) Poète en langue populaire. Les Soliloques du Pauvre (1897, 1903), Fil de Fer (1906), ..

Régis de Sá Moreira Régis de Sá Moreira
Paris

Régis de Sá Moreira a publié aux éditions Au Diable Vauvert: Pas de temps à perdre, Zéro tués

Carole Llewellyn Carole Llewellyn
Paris

Page officielle de Carole Llewellyn, auteur d'Une Ombre Chacun, publié en avril 2017 aux Éditions Belfond.

In the Mood for Cinema In the Mood for Cinema
Paris

Par Sandra Mézière. L'actualité passionnée du 7ème art depuis 2003 : critiques, festivals de cinéma.

Serge Brussolo Serge Brussolo
Paris

Page presque officielle de Brussolo, approuvé par le Maître lui-même mais animée par une de ses fans... et par vous également!

Tom Graffin Tom Graffin
Paris

Deux Minutes Trente Editions / Jean-Baptiste Aulombard, Maxime Delauney / [email protected]

Frank Popper Frank Popper
Paris

Frank Popper is a historian of art and technology and Professor Emeritus of Aesthetics and the Science of Art at the University of Paris VIII. He is the author of the books: Origin...