مژگان فرامنش
من زنی که از اندوه سیب چیده در دامن
شبنمی که یخ بستهست روی نقش مژگانم ماستر زبان و ادبیات فارسی
شاعر
۳۲ سالگی خراسانی نازنین.
مرا بردار و به رویای خفتهام بسپار!
زنی که تمام عمر واژهها را بهم بافید
تا تو در جهان و زمان دیگر
به جریان باشی
و عشق
از پا در نیاید
۲
اقیانوسهای جهان
در چشمهای من به خواب رفتهاند
از من، آرام عبور کن!
مژگان فرامنش
در امتداد باد و باران
اندوه مرا خواهی شنید
آنگاه که جهانِ بعد از این، مرا برویاند
و دست مرگ، بندبندِ مرا
از واژگانم رها کند
شگوفههای گیلاس را در گیسوان من خواهی یافت!
و آنگاه خواهی دید
که در آیینهی تو
نیمهی تاریک ماه بودهام
@مژگان فرامنش
چند کار کوتاه
۱
و اینک زنی در امتداد باد و باران به رهایی از خویش میاندیشد،
رهایی از تراژیدی زنانهی زمان
تراژیدی زنانهی جهان
۲
جهان بر مدار اندوهی بشر میچرخد و
من بر مدار اندوهی تو
۳
دریای من گودالی بیش نیست،
وقتی در آغوش من رها نباشی
ای نیمهی روشن ماه!
۴
به فرداها نمیاندیشم
وقتی تقویم جهان در چشمهای تو به رقص میآیند.
۵
چگونه تاب خواهم آورد؟
شعری را که در تو نخفته باشد.
۶
دستهایم بوی تنهایی میدهند
مرا دریاب و به رویای زنانهام بسپار
۷
به پرستوهای جهان بنویس
رویای مرا ندیدهاند؟
۸
از زمان و جهان رها شدهام
تا در تو بیارامم
@مژگان فرامنش
در من همیشه نمنمِ باران نشسته است
یک شهر نه، که کشورِ ویران نشسته است
اندوهِ من تمام در و خانه را گزید
اکنون به کوچهها به خیابان نشسته است
آیینه در برابر من قد نمیکشد
در من زنان مویپریشان نشسته است
در من همیشه قصهی گلهای پرپر و
در من همیشه فصل زمستان نشسته است
در هر قدم حکایتی از روزگار من
یک شعر تلخ و نقطهٔ پایان نشسته است
مژگان فرامنش
یک داستانی در بغل دارم
من آسمانی در بغل دارم
با تو جهانی در بغل دارم
من نیستم اینگونه سر درگم
نام و نشانی در بغل دارم
آیینه در شبهای تاریک و
رنگینکمانی در بغل دارم
میگریم از اندوه و ویرانی
چون زندهجانی در بغل دارم
گمگشتهی جغرافیاییام
یک داستانی در بغل دارم
من زادگاهِ وحشت و کابوس
رنج زنانی در بغل دارم
نام من اما نیست این؛ هرچند
افغانستانی در بغل دارم
@مژگان فرامنش
طاقت بیاور، زندگانی خوب و بد دارد
دلتنگیِ بسیار، رنجِ بیعدد دارد
طاقت بیاور سهم ما گرچه پریشانیست
تاریخ اگرچه از غم ما مستند دارد
گاهی طبیعت خاک میریزد به چشمِمان
گاهی فلک با ما سرِ مشت و لگد دارد
آغوش ما سیارههای رنج پرورده
شور و شعف بر سینهی ما دست رد دارد
همواره مرگ و زندگیمان روی یک سکهست
مانند دریایی که در خود جذر و مد دارد
باید که تاب آورد این آشفتهگیها را
هرچند پایانِ جهان سنگِ لحد دارد
مژگان فرامنش
زندهجان نام دیگرِ مرگ است، زنده بلعیده کودکانش را
خشم خاکش هنوز بیدار است، تا به خون تر کند جهانش را
چشم و گوش جهان چه کور و کر است روزگار غریب آمده تا
روزهایش سیاهتر شود و خاک بر هم زند روانش را
در و دیوار سرزمین هِرَی از غم او به خاک افتادهست
زندهجانی که پارهای تن اوست، زندهمرگی که برده جانش را
آه! از این اتفاق خونینش، آه از این خانههای گورآسا
آه از اینکه چگونه برده از او، مرگ، تاریخِ باستانش را
سرزمین شکستهی فوشنج، تختگاه سترگ طاهریان
روزگارش چه کرده با او که، برده از یاد داستانش را
@مژگان فرامنش
کار تازه
شاید دوباره سبز شود شورهزار مان
امّید سر زند به دلِ سوگوار مان
باران اگر به مزرعه یک بار سر زند
رقص آورد به آینهی جویبار مان
رنج سکوت و این خفقان تا همیشه نیست
ققنوس سر برآورد از روزگار مان
ما رنجنامههای جهانیم و کس نخوان٘د
با اینکه سدهها شده از انتشار مان
شاید ترانههایی که در خون سرودهایم
روزی گلی شکفته شود بر مزار مان
@مژگان فرامنش
همیشه قامت سرو این چنین شکسته نماند
عبور میکنیم از روزهای زندهبهگوری
از این حکایتِ در خون نشستنِ گل سوری
جهان اگرچه ندیده غمِ زمانهی ما را
زمان اگرچه نخوانده ترانهی من و دوری
به کوچهها، به خیابان اگر حضور نداریم
اگر غبار نشسته در آستان صبوری
همیشه قامت سرو این چنین شکسته نماند
همیشه رود ندارد به خود روایت شوری
به رغم وحشت و اندوه روزگار برقصند
زنان شهر درون سپاهِ گرگ، حضوری
زنی که خسته نشد از نبردهای زنانه
در این جهانِ تهی از نشاط و خندهبهگوری
مژگان فرامنش
عشق آمد که دلم را به تپیدن بدهد
خنده و گریهی بسیار به این زن بدهد
جادهها میرود و رهگذران حیراناند
یک نفر نیست به این خاطرهها تن بدهد
آمدم تا بنشینم به تماشای جهان
کاش این پنجرهها فرصت دیدن بدهد
سایهی شوم خزان بر سر باغ افتادهست
نه بهاری که به گل فصل دمیدن بدهد
آدمی نیست به جز قصهی پوچی؛ هرچند
به خود و زندگیاش بالِ پریدن بدهد
پختهگی، شعر سرودن هنرِ دشوار است
کو امیدی؟ که به من نای رسیدن بدهد
مژگان فرامنش
مصاحبه با بانو مژگان فرامنش
شاعر
معرفی
فرامنش در سال 1369ﻫ.ش در شهر باستانی هرات چشم به جهان گشود. دوره لیسانس را در دانشکده زبان ادبیات فارسی دانشگاه هرات و دوره ماستری را در رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه یزد ایران به اتمام رسانده است. وی از سال 1388ﻫ.ش به صورت جدی روی شعر کار میکند. بیشترین تمرکز وی روی قالب های موزون از جمله: غزل و رباعی است.
نخستین مجموعه شعری وی درسال 1390ﻫ.ش بنام اندیشه های درد آلود به زیور چاپ آراسته شده و مورد استقبال گرم دوستداران شعر و ادبیات از داخل و خارج کشور قرار گرفت. از مجموعه های چاپشدۀ دیگر وی میتوان از «گره کور» و «نَیرنج» نام برد. همچنان گزیدهای از غزلهای محجوبه هروی، به گزینش و مقدمۀ او منتشر شده است.
ایشان در پهلوی دستاوردهایی بی شماری که درین عرصه دارند مهم ترین آنها از قبیل:
_دریافت مدال دولتی میر غازی بچهخان از طرف رییس جمهور در سال 1394ﻫ.ش، به دلیل آفرینشهای ادبی و فعالیتهای فرهنگی.
_برگزیدهشدن کتاب «گرهِکور» در جشنوارهی کلک زرّین از سوی وزارت اطلاعات و فرهنگ، در کابل سال 1394ﻫ.ش.
_برگزیدهشدن به عنوان یکی از ده شاعر برترِ ده سال اخیر کشور، از سوی اتحادیهی نویسندگان افغانستان، سال 1395.ﻫ.ش.
_احراز مقام نخست دومین دور جشنوارهی شعر از «نیستان» در 1398ﻫ.ش در بلخ.
سوال: وقتی به اولین بار قلم بدست گرفتید کی را الگوی خود قراردادید؟
پاسخ: برای نوشتن کسی الگوی من نبود. فقط عشق و شور نوشتن مرا به این راه کشاند.
سوال: چی اندازه سرودن یک شعر با روح انسان در ارتباط است، همان حالت الهام شده را که باعث میشود یک شعر خلق شود بیان کنید؟
پاسخ: شعر، تصویر مجسم و عینی روح انسان است. در قدم نخست انسان باید ذاتا شاعر باشد. یعنی جرقههای حس و عاطفهی شعر در روح آن جاری باشد، در غیر آن، شعر ماهیت هنری و شعری چندانی نخواهد داشت. حالات مختلف روحی باعث خلق شعر میشود. پس ارتباط بسیار عمیق و تنگاتنگی دارد.
سوال: بیشتر آثار کدام نویسنده گان را دوست دارید مطالعه کنید؟
پاسخ: هر شعری که مرا تکان بدهد برایم ارزشمند است. شاعر خاصی را در نظر نداشتم و ندارم. شعری که از عناصر شعری و زیبایی هنری بیشتری برخوردار باشد، مرا مجذوب میکند و هیچ مرزی هم وجود ندارد.
سوال: چی باعث شد شما به فکر گرد آوری مجموعۀ شعری شعرهایی بانو محجوبه هروی شوید؟
جواب: پیشنهاد از سوی انتشارات تاک برای من شد. چون قبلا گزیدهی شعرهای محجوبه هروی به ندرت پیدا میشد و آنهم خالی از مشکلات ویرایشی نبود.
من نیز پیشنهاد را قبول کردم و بهترین شعرهای محجوبه هروی را انتخاب کردم و در مورد آنها مقدمهی طولانی نوشتم که در اول کتاب چاپ شده است.
سوال: روزانه چند ساعت مطالعه میکنید؟
پاسخ: به طور عموم دو تا سه ساعت، گاهی متفاوت است. بستگی به شرایط و اوضاع روحی من دارد. گاهی بیشتر و گاه هم کمتر.
سوال: نویسنده همه آثار اش را دوست دارد، اگر یکی را انتخاب کنید کدام اثر شعری تان خواهد بود؟
پاسخ: همهی آثارم را دوست دارم. معمولا شاعران آخرین شعر و آخرین اثر شان را ترجیح میدهند. من نیز آخرین کتابم را. گلوی خراشیدهی باد را بیشتر میپسندم.
سوال: بهترین کتابی که دوست دارید نام ببرید؟
پاسخ : کتابهای زیادی را دوست دارم و کتابهای بسیار زیادی را خواندهام. بیشتر از همه کتابهای رمان از نویسنده جوجومویز، و از شعر نزار قبانی را همیشه میپسندم.
سوال: علاقه مندان و مخاطبان تان کتابهایی تان را از کجا میتوانند بدست بیاورند؟
پاسخ : چون به دست آوردن اصل کتاب برای همه مقدور نیست، بنا پیدیاف کتابها را در کانال تلگرام خود نشر کردهام. دوستان میتوانند دانلود کنند.
سوال: یک خاطره خوب تان قصه کنید؟
پاسخ : خاطرات همیشه چهرهی متفاوتی دارد. خوب و بد آن برداشت خود ماست. معمولا خاطرات من بیشتر تلخ بوده تا خوب. از توضیح در باره آنها میگذرم.
سوال: نقش جوانان در ترویج فرهنگ مطالعه چیست؟
پاسخ: جوانان نیروی جامعه اند، هرکدام باید در قسمت ترویج فرهنگ و مطالعه در حد توان تلاش نمایند. از خود شروع کنیم. اگر هر کدام ما لحظاتی از وقت مان را صرف مطالعهی مفید کنیم قطعا تبدیل به فرهنگ میشود.
سوال: پیام تان برای جوانان چیست؟
پاسخ: پیام من این است که به دنبال علایق خویش بروند. هر رشته و هنری را که واقعا عشق میورزند در آن راه قدم بگذارند و با تمام توان تلاش کنند.
مصاحبه کننده: رویا فروغ
عضو کمیتۀ آموزشی و فرهنگی
مژگان فرامنش
به همسر داغدیدهام که در سوگ خواهر نوجوانش نشسته است.
🔶تهماسبی خراسانی
بوی گوشت سوخته میدهد
همزمان هفت تن در آغوشم
میتپند و میمویند
میگویم:
تمام شب
با تو هفت تن در من پهلو میگرداند
میگوید: غمم هفت پیراهن بزرگتر است،
آتِشکَشم
تاکی پس از شانزده بهار
خوشههای آتش بار آورده
شانزده پیاله بالا میرود
و شانزده سپند در سرخی و سیاهی میرقصند
آسمان خُموچ چِغِل میکند
زمین انگِشتهایش را پکّه میزند
و من با بوسه، سوختگی را مزمزه میکنم
مادر میگفت:
جایی میسوزد که قوغ آنجاست، بقیه فقط گرم میآیند
سوختن مادر همان
و پُلوشداغشدنِ همسر همان
تنها تفاوت
انگِشتزارِ داناییست
که اینک
ماهیای را زندهزنده در من پشت و پهلو میکند
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خُموچ: قوغریزههای مانده در خاکستر
چِغِل: غربالی که دانهها و سنگریزههای درشتتر (به اندازهٔ نخود) را از خویش عبور میدهد.
پَکّه: بادبزن
قوغ: زغال گُرگرفته و مشتعلشده
انگِشت: پسماندهٔ زغالهای سوخته که بتوان دوباره آن را روشن کرد. معمولاً با داغ کردن انگِشتها کباب میپزند، صندلیهای زمستانی را گرم میکنند و...
پُلوشداغ: اوج سوختن و جزغاله شدن
نازیلای شانزده ساله، کوچکترین عضو خانوادهی ما بود. تا صنف دهم اول نمرهی عمومی مکتب بود. در مسابقات مختلفی که در سطح مکاتب هرات برگزار میشد نازیلا اول میشد. جوایز و تقدیرنامههای زیادی را به دست آورد. طنز، شعر و داستان کوتاه مینوشت. اشتیاق عجیبی به نوشتن و خواندن داشت. وقتی شعر، طنز و یا داستان مینوشت نخستین شنوندهاش مادرم بود. بعداز آن برای من میفرستاد تا اصلاح کنم. روزی برایش نوشتم که تو استعداد فوقالعاده در طنز نویسی داری، شعر را رها کن فقط طنز را جدی بگیر چون طی کردن چندین راه همزمان، انرژیات را هدر میدهد و کار مفید واقع نمیشود. قبول کرد و با فاصلهی زمانی کوتاه طنزهایش را برایم میفرستاد. من برای خراسانی عزیز میخواندم و هردو میخندیدیم. خراسانی همیشه میگفت چه استعداد خوبی دارد باید بنویسد. نازیلا خوشحال بود، درس و نوشتن را ادامه میداد تا اینکه شهر و کشور سقوط کرد و طالب آمد. مکاتب بسته شد، نازیلا خانه نشین شد. مادرم برای جلوگیری از افسرده شدن، او را تشویق به خیاط شدن کرد. مدتی رفت و خیاطی آموخت، بعداز آن چند ماشین خیاطی برایش خریدند و نازیلا شروع کرد به خیاطی. بعد از مدت کوتاهی خیاط بسیار ماهری شد، برای همه لباس میدوخت. اما روحیهاش کمکم از دست رفت. رفتن به مکتب و درس خواندن برایش غیر ممکن به نظر آمد، رفتهرفته نا امیدی وجودش را فراگرفت. دلداری دادنها به نظرش کمرنگ شد. نازیلا دیگر چیزی ننوشت. سه ماه قبل ناگهانی مریض شد و خودش میگفت "گردههایم درد دارد". وقتی داکتر رفت برایش دارو داد و نگفت مشکل چیست. داروها را دو هفته استفاده کرد ولی نتیجه نداد. یک شب وقت غذا خوردن به مادرم گفته بود که "وقتی غذا میخورم به گلویم بند میشود." مادرم فردای آن شب او را به یکی از شفاخانههای معتبر هرات بردند. بعداز معاینات آزمایش و... تشخیص شان این بود که مری دچار خشکی و عفونت شده است. برایش ده روزه دارو دادند. ولی مفید واقع نشد. همهی خانواده دچار نگرانی شدیم و تصمیم براین شد که باید پاکستان برده شود. با وجود نداشتن پاسپورت، برادرم ادریس به همراه خانماش و نازیلا پاکستان رفتند. نازیلا از لحاظ جسمی خیلی سرحال بود وقتی شهر لاهور رسیدند به شفاخانههای آنجا مراجعه کردند. آزمایشات و معایناتاش یک ماه را در بر گرفت تا نتیجه مشخص شد، سرطان مری درجه سه و خیلی پیشرفته و بدخیم. آن شب زمین و آسمان برسر مان خورد، اندوهی دو جهان برسر مان بارید. باورمان نشد که چنین باشد. آخر نازیلا هیچ مریضی نداشت، هیچ علایمی نداشت، چرا باید چنین شود؟ ولی ناامید نشدیم و قرار شد تداوی را شروع کنند. یک هفته از جراحیاش به دلیل گذاشتن پیپ غذا و پیپهای دیگر در بدنش گذشت که نازیلا ناگهانی دچار کاهش شدید وزن و بیحالی شد. در یک هفته اعضای بدنش یکی پس از دیگری از فعالیت افتاد و آخرین مرحله قلب کوچکش ایستاد شد. تمام مدت مریضیاش سه ماه را در بر گرفت. به پای خودش رفت که سلامت برگردد، ولی جنازهاش آمد. دختر توانمند و سالمی که هیچگاه دچار مریضی نشده بود، به یک هفته از دست رفت.
پ.ن. نمونهی طنزهایش را در پست دیگر نشر میکنم.
باید کشید نقش سپید و سیاه را
ارابهها و دایرهی اشتباه را
اندوهنامههای جهان را تمام نیست
بنشین که سر کشیم دو جام گناه را
دیگر دلم به مثل گذشته صبور نیست
آخر بیا تمام کن این اشک و آه را
دیدی بهار با تن گلها چه کرده است؟
جانِ دوباره داده درخت و گیاه را
پاسخ بده سوال مرا ای پلنگ من!
از آسمان کشیدهای پایین تو ماه را؟
عمریست خسته میشمرم در تهِ زمان
لبخندهایگم شدهی گاهگاه را
مژگان فرامنش
تعبیر کن ستارهی دنبالهدار را
در خوابهای این زن خسته بهار را
رودم که در تمام جهان راه میرود
در من بجوی منظرهی آبشار را
پرواز تا بلندی هفت آسمان چه سود؟
وقتی قرار نیست، دل بیقرار را
فوارهها به بودن من رشک میبرند
عین زمان که ساعت شماطهدار را
غمها به جای من به غزل فکر میکنند
از بس کشیدهاند منِ بیشمار را
جایی رسیدهام که دگر درک میکنم
گیلاس چای و فلسفهی زهر مار را
هی فکر میکنم که چهسان میشود نوشت
وصف تناب و جانکَنی چوب دار را
مژگان فرامنش
پس از چاپ «گلوی خراشیدهٔ باد» دوستان زیادی از جایجای این کرهٔ خاکی برای تهیهٔ کتاب پیام گذاشتند. نظر به شرایط نابهسامان کنونی، از آنکه نمیشود سختافزار کتاب را به روال گذشته به دسترس همگان قرار داد تصمیم انتشارات بر این شد که pdf آن را در اختیار عموم قرار دهد تا آنانی که امکان تهیهٔ سختافزار کتاب برایشان مقدور نیست از نسخهٔ نرمافزاری آن بهرهمند شوند.
ضمن «گلوی خراشیدهٔ باد» دو دفتر قبلی مرا نیز میتوانید از این کانال دانلود کنید.
با حرمت!
مژگان فرامنش من زنی که از اندوه سیب چیده در دامن شبنمی که یخ بستهست روی نقش مژگانم
"گلوی خراشیدهٔ باد" چهارمین دفتر شعرم به کوشش مرد نازنین و رفیق همیشه همراهم خراسانی عزیز، از نشر هشتبهشت به زیور چاپ آراسته شد.
دوستانی که مایل اند به این لینک بپیوندند.
خیابان راه افتاد و قدمجای تو را طی کرد
زمستان سر رسید و ردّ پاهای تو را طی کرد
درخت و باد با هم زوزه سر دادند در یک شب
زمستان رفت و تاریخی که دنیای تو را طی کرد
کنار در نشستم تا ببینم روزگاران را
که باران آمد و سیمای زیبای تو را طی کرد
تو آن افسانهیی کز سینهٔ تاریخ سر رفتهست
جهان آیینهٔ مضمون و معنای تو را طی کرد
دو چشم من به دنبال تو تا آن سوی دریا رفت
دو چشم خسته باقی ماند و فردای تو را طی کرد
مژگان فرامنش
زندگی قصهی غمگین زنی در بند است
وطنم خسته تر از مادر بی فرزند است
گریه میخندد از اندوهی که در دل دارم
عشق در آینه محتاج به یک لبخند است
کورسویی نه درین غمکده باقی ماندهست
قیمت شادی و دلگرمی دنیا چند است؟
من ندانم که درین خاک چه چیزی جاریست
یا میان من و او بسته چهسان پیوند است؟
که تن و روح مرا باز به خود میخواند
سرزمینی که پر از زور و زر و ترفند است
کولهٔ حسرت دیروز و غم فرداها
روی دوش آمده، از آه، دلم آکندهست
مژگان فرامنش
آیینه در چشم پریشانم مکدر شد
دنیا به زیر ابر بارانزای خود تر شد
رنجی که در من خفته بود از من فراتر رفت
رنجی که در من خفته بود از من فراتر شد
سرخط اخبار جهان از آرزوها گفت
گوش فلک از آرزوی مردمان کر شد
دیوارهای زندگی در خود فرو رفتند
کوه از غم و دلتنگیاش در خون شناور شد
حتی بهار اینجا به گلها دل نسوزانید
این غنچههای نوشکفته زود پرپر شد
شور و نشاط از صحنههای زندگی کوچید
این فلم سرگردانی ما بازهم سر شد
*فیلم
مژگان فرامنش
ای روح سرگردان من در تن نمیگنجی
در پهنهٔ اندیشهٔ این زن نمیگنجی
ویرانهای در امتداد روزگارانم
ای قوی ناآرام من، در من نمیگنجی
ماهی که افتاده درون سینهٔ دریا
یک تکه عشقی در دل آهن نمیگنجی
ذاتاً هنرمندی و سرشاری از اندیشه
در قالب توصیف علم و فن نمیگنجی
تو آسمانی در دلت سیارهها جاریست
در تنگیِ گودال اهریمن نمیگنجی
آزاد باش و در جهان خود رهاتر باش
من را رها کن خواهشا، لطفاً... نمیگنجی
مژگان فرامنش
درخت سیب به تنگ آمد از هیاهویم
نشسته برف به روی سپاهِ گیسویم
زمین به زیر دوپایم به گریه آمدهاست
زمان گرفته به چنگال خویش بازویم
میان این همه آدم نشستهام تنها
نمیخورد به کسی هیچ خصلت و خویم
چگونه صفحهی تاریخ را به غم نزنم؟
که چنگها زده قلاب عشق بر رویم
به فصل قحطی گلها رسیدهام به جهان
گلی کجاست که جا وا کند برِ مویم
مژگان فرامنش
باران که روی آینه باریدهست
زلف مرا به عطر تو پیچیدهست
در کوچههای شهر خیالانگیز
دلتنگ توست هرکه تو را دیدهست
امشب بیا بخوان غزلِ پر شور
آنسان که گوشهای تو نشنیدهست
هرگز فلک نگشت به کام من
هرگز فلک به کام تو چرخیدهست؟
امشب هوای خانه زمستانیست
امشب گلوی باد خراشیدهست
دلتنگم از سپیدهدمِ دنیا
بغضم، که در حضور تو ترکیدهست
نیزارم و صدای سکوت من
داغی به جان لاله به روییدهست
تو فصلی از شگوفه و بارانی
آیینه با نگاه تو رقصیدهست
با من بمان که چهرهی شبهایم
ای ماه من! به روی تو خندیدهست
مژگان فرامنش
آغاز نه، که ختم شد هر ماجرا در من
خوابیده اکنون یک جهانِ انزوا در من
با این که کوهی در روانم هست پابرجا
اما رها شد یک منِ از خود رها، در من
آیینهدار روزگار نابسامانم
یک من که افتاده جدا از خود، جدا در من
تاریخ عمری را به اندوهم بدهکار است
دیریست جاماندهست از خود ردّپا در من
دنیا به روی چرخهٔ ارّابه افتادهست
مثل گلیم غم به روی شانهها، در من
مژگان فرامنش
یک مزرع بیآب و بارانم درین وادی
چیزی ندارم در بساطم غیر بربادی
زلف پریشان مرا هرکس که میبیند
آهسته میپرسد که تو با غم در افتادی؟
سهم لبان خستهی ما نسل غمپرور
هرگز نبوده خندهی آرام از شادی
اینجا بهار و چهرهی پائیز یک رنگ است
اینجا نمیروید به چشمت آدمیزادی
آیینه در دیوارها فریاد سر دادهست:
افتاده در روی خیابان نعش آزادی
مژگان فرامنش
مژگان فرامنش's cover photo
چقدر شب و روز قشنگ و پرخاطرهای بود!
پیشینِ روز پنجشنبه (۷ دیماه ۱۳۹۶) را با جلسهی بیدلخوانی استاد ولیشاه بهره بیدلشناس شهیر و اندیشمند کشور آغاز کردیم و از نفَس پاک و سخنهای ناب و همهجانبهی این بزرگمرد زنگ از دل کندیم و روحمان را در این دریای بیکران دانش و معرفت شستشو دادیم.
شب، اما مهمان کانون ادبی مهتاب بودیم. این بار سوم است که طی چهارپنج سال اخیر افتخار حضور در این شب شعر صمیمی را دارم. اینبار اما جای استاد فضلالله زرکوب خالی، هرجا که هست خدایش به سلامت داشتهباشد.
سپاسگزار برادران مطهری، جناب حریری و بقیه بزرگوارانی هستم که با انگیزه و عشق سرشار، بانی و باعث این بزم عاشقانه اند و چراغ شعر و ادبیات را در هرات باستانی فروزان نگهداشتهاند.
تا باد چنین بادا!
دوستان گرامی در هرات!
"نَیرنج" سومین مجموعهی شعری مرا از انتشارات احراری جنب کتابخانه عامه هرات بدست ٱورده میتوانید!
گزارش نقد و رونمایی «نَیرنج» در بلخ:
«فرامنش»؛ فراتراز یک دریا!
✍عبدالواحد حسنیار
بلخ، شهر غریب نیست. در این دیار، بزرگزنان و بزرگمردانِ جهانی زیستهاند که امروزه گفتارشان برای مردمان آنسوتر سرمشق زندگیست. هرقدر از آن زمان به اینسو گریختهایم، فقیرتر شده ایم و گریبان این شهر خالی از رمز زندگی؛ یعنی ادبیات. بزرگی قصه داشت که یک جامعه تا زمانی که به روی ادبیات سرمایه نگذارد، هیچگاه به رفاه و رفعت نمیرسد. این ادبیات است که با حلقوم خود رنجها و خندههای انسانها را زمزمه میکند. ولی در کشور ما، هنر و ادبیات به دورترین و ناآشناترین بیایان گریخته است.
امروز بیستم قوس بود، رونمایی از سومین مجموعهی شعری بانو مژگان فرامنش. این مجموعه از نشانی انجمن ادبی هشتبهشت، توسط انتشارات برگ در ۱۴۰ روی با ویراستاری و مقدمهی تهماسبی خراسانی و نگارگری و برگآرایی ژکفر حسینی در شهر بلخ به زیور چاپ آراسته شدهاست.
شاعران و فرهنگیان بلخ که همیشه شاد و خندان میخندند، در تالار همایشهای انستیتوت حیات بلخ گِرد شدند و چندگاهی از زندگی حرف زدند؛ یعنی از ادبیات. شاعران و جوانان بلخ بدعتهای باارزش میکنند. تالار پر از چشمهای گرسنه بود تا حرفی از ادبیات شود و همه درجا ببلعند. سخنرانان نیز همین لقمه را آماده کردند و همه سیر. گرداننده (سید احسان هاشمی) نیز که شاعر بود، محفل را متفاوتتر از آنچه ما انتظار داشتیم آغاز کرد. آقای فرهنگ رنجبر برای همه گیتار نواخت. نالههای گیتار با واژههای واصف باختری آنچنان همدم شده بود که یکههو شنونده را ویران میکرد. این گیتار از مغز استخوان و دل آدم حرف میزند.
نخستین سخنران این محفل، شاعر نامدار و باستانپژوه مستعد بلخی تهماسبی خراسانی بود. او به عنوان مسوول انجمن ادبی هشتبهشت به حاضران خوشآمد گفته و کوتاه از چگونگی جریان چاپ این کتاب گفت. خراسانی از دید یک خواننده و یک مخاطب جدی شعر از «نَیرنج» بررسیهای تخصصانهاش را داشت. وی در بخش نخست به تاریخ ادبیات زبان فارسی اشاره کرد و گفت: «ما به اندازهی انگشتهای دستمان در تاریخ ادبیات فارسی شاعر زن نداریم. اگر هم بوده اند حرفهایشان به ما نرسیده است. وی اشاره به رابعهی بلخی نمود که چگونه با شعرسرودن و ابراز علاقهاش شاهرگ زده میشود. همینطور نامهای محجوبه هروی و مخفی بدخشی را گرفت، چنانچه از نامشان پیداست در خفا شعر میسراییدهاند. یعنی ممانعتهای اجتماعی زبان زنها را در تاریخ بسته است. » آقای خراسانی به مقولهی ادبیات زنانه در «نَیرنج» مفصل بحث کرد و مثال آورد.
تهماسبی، در بخش دوم سخنانش به زبان شعری خانم فرامنش اشاره کرد: «زبان در «نَیرنج» ساده هست و بیتکلف. یعنی سرایشگر این غزلها دارای زبان قوی میباشد که جدیترین مقولهی شعر است. او با اندوختههای فراوان خویش از مطالعهی ادبیات کلاسیک پارسی، مسلطبودن به شعر موزون و جدیگرفتن زبان (آگاهبودن از راز جادویی زبان) زبانش را غنی ساخته است و این بهترین ویژگی یک شاعر توانمند و ماندگار است.» وی عبارت «سادهی ژرف» را در مورد زبان شعری نَیرنج به کار برد و گفت: فرامنش به زبان ساده و پخته رسیدهاست، اما ساده به زبان نرسیدهاست و این دو دقیقا در تضاد هماند.
محفل جاری بود. همه در لذت گفتههای شیرین غرق. در این میان دوربین ژکفر حسینی آدم را وامیداشت که ژست بگیرد. آقای ژکفر، نعمتی است برای هنر وادبیات در افغانستان. انگشتهای او آنقدر شعر میسراید که چشمان دوربیناش همان کند. در این آشفتهبازار که ادبیات به پشیزی نزد حکام کرسی ندارد؛ طرحهای آقای ژکفر آدم را به عمق یک غزل میاندازد.
شعرهای خانم فرامنش با نقدهای عالی همراه شد. دومین سخنران، استاد باور بامیک بود. وی آن قدر حرف برای گفتن داشت که که روزهای زمستان را شب میکرد؛ اما خلاصه کرد و در این نبشته نیز باید همان شود که او کرد. آقای باور به وضعیت زنهای شاعر در بلخ پرداخت و گفت: «در بلخ شاعربانوان زیادی بودهاند که خوب شعر میسراییدهاند؛ اما همینکه شوهر کردهاند بیشعروشور شدهاند. گفتههای وی نیز اشاره به وضعیت یک جامعهی سنتی و بسته دارد که به نحوی زن را به عنوان جنس دوم حساب میکنند.
باور به نکات بسیاری اشاره کرد؛ اما برجستهترین حرفهایش این بود که خانم فرامنش در قسمت اوازان عروضی در مجموعهی «نَیرنج» تصرفهای نادر کرده است که این نیازمند قوت و توانای خاص است. ترکیب زحافات و پدیدآوردن وزنهای تازه و جولاندادن رخش سخن در وزنهای بلند و طولانی به عنوان بارزترین کار خانم فرامنش گفته شد. همچنان «ترکیبهای بکر و منحصربهفرد» و «درد ازلیت و ابدیت در نیرنج» عنوانهای دیگری بودند که آقای بامیک به آنان پرداخته و مثالها آوردند.
پس از بهرهمندشدن از سخنان باور بامیک، کلیپ صوتیای از انور عیار؛ مسوول بخش موسیقی انجمن هشتبهشت که اکنون مقیم اتریش است نشر شد. آقای عیار آهنگساز و آوازخوان چیرهدست و شعرشناسیست. ایشان یکی از شعرهای نیرنج را با آواز دلکش و با ملودی دلنشین خوانده و ازین راه با وجود دوربودن، حضور خویش را در این برنامه اعلام داشتند.
سومین منتقد و سخنران محفل محمداشرف آذر؛ رباعیسرای نامدار کشور و معاون انجمن ادبی هشتبهشت بود. آقای آذر روی شگردها، نوآوریها و رسالتمندبودن نیرنج به بحث پرداخت. آذر گفت: «برخورد شاعر در این دفتر با کلمات، زاویهی دید وی از جامعه و تعریفش از شعر متفاوت است و تازه. این کتاب فراتر از جریان معمول و متفاوت از جریان غالب شعر پرداخته و توانستهات چهرهی واقعی زن امروز را با هنر خویش جاودانه کند.» وی همچنان اضافه کرد: «مژگان فرامنش بدون شک پرچمدار و نمایندهی شعر زن افغانستان است و بهترین شاخص برای معرفی ادبیات زنانهی کشور به بیرون از مرزها.»
ساعت آخر را میگرفت. سپاسنامهای از سوی انتشارات برگ به قاضی حمیدالله آروین که این دفتر و چند دفتر دیگر از انتشارات برگ با کمک مالی ایشان چاپ شدهاند اهدا شد.
گفتهها محفل را رونق داده بود. شاعرانی به دکلمهی سرودههای خانم فرامنش پرداختند و مژگان فرامنش برای صحبت و شرخوانی به جایگاه طلبیده شد و سرانجام گیتار نیوشیدیم، چای نوشیدیم و با همدیگر شیرین شیرینی زدیم.
منتظر دوستان عزیز هستیم!
سومین مجموعهی شعرم از چاپ بیرون شد.
بهزودی بدسترس دوستان علاقمند قرار خواهد گرفت.
جایگاه هنری زن در جامعهی زنستیز | خبرگزاری بانوان افغانستان
مقالهی از من " جایگاه هنری زنان در جامعهی زن ستیز"
awna.af تازه ترین عناوین / تحلیل / زن و ادبیات / ویژه ۲۷ آبان ۱۳۹۶ بازدید : 44 شناسه خبر : 10692 زنان هنرمند باید مخاطب هنرشناس داشته باشند جایگاه هنری زن در جامعهی زنستیز جامعه?...
Timeline Photos
بیتاب و بیقرار توام، پیش کس نگو
من زخم بیشمار توام، پیش کس نگو
از اینکه سرنوشت منی شهر پرشدهست
ازینکه من نگار توام پیش کس نگو
دنیا تمام زندگیام را به باد داد
بازندهی قمار توام، پیش کس نگو
عمری اگر که چشمبهراه تو زیستم
اکنون هم انتظار توام پیش کس نگو
ٱیینه پرشدهست ز بود و نبودنت
پنهان و ٱشکار توام، پیش کس نگو
بیداریام به شوق خیال تو بگذرد
در خواب هم کنار توام پیش کس نگو
فرامنش