صبح بخیر و انرژی مثبت
جملات انگیزشی و صبح بخیر و شب بخیر روزانه برای تو
تازه فهميدم که بازی های کودکی حکمت داشت:
زو: تمرين روزهای نفس گير زندگی
الاکلنگ: ديدن بالا و پايين دنيا
سرسره: تمرين سخت بالا رفتن و راحت پايين آمدن
هفت سنگ: تمرين نشانه گرفتن به هدف
وسطی : تمرين هميشه در وسط ميدان بودن
گل يا پوچ: دقت در انتخاب
خاله بازی: آيين مهمانداری
آسيا بچرخ: حمايت از همديگر و متحد شدن
يه قول دو قل: مشکلات اگر مانند سنگ سخت باشد يکی يکی از پس آن برمی آييم...
يادش بخير، اون روزا ياد گرفتن زندگی چه ساده بود...!
چیزی که مردم جهان سوم باید نجات دهند وطنشان نیست
بلکه ابتدا باید خودشان را نجات دهند،
زیرا بیشتر آنها در اعماق ناآگاهیها، توهم دانایی دارند..!
وینستون چرچیل
درود مهربونم
صبحت بخیر
برات آرزو میکنم
یک روز پر از آرامش
یک عالمه شادی از ته دل
ساعاتی دوست داشتنی
یک عالمه دلخوشی
وروزی پر از خاطرات قشنگ و ماندنی...
تقدیم به قلب مهربون تو
آمین
فرجام ت نیک
شب ت
بـا طراوت
چون بـاران
افکارخوب ت
سبز و پــایـدار
لحظه های ت
شـاد و پـر خــاطره
بـارش الطاف خـــدا
در لحظه لحظه زندگی ت
شب ت پراز عشق و زیبایی
شب بخیر
از دكتر ﻣﺼﺪﻕ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
ﻓﺮﻕ ﺑﻴﻦ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ فاسد ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻭ ﻳک ﻣﺪﯾﺮفاسد ﻏﺮﺑﻰ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻮﺍﻟﺖ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻭ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺍﺳﺖ!
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﻣﻨﻈﻮﺭتان ﭼﻴﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻰ ﺗﻮﺍﻟﺖ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺭﺍﻋﻮﺽ ﻛﻨﻰ ﺑﺎﯾﺪ ﻓﻘﻂ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﻴﺞ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻰ ،
ﻭﻟﻰ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻰ ﺗﻮﺍﻟﺖ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﻫﻰ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻞ ﺗﻮﺍﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻜﻨﻰ ﻭ ﻛﺎﺷﻰ ﻭ ﺳﺮﺍﻣﯿﮏ ﻫﺎﻯ ﺩﻭﺭ ﻭ ﻭﺭ ﺁﻧﺮﺍ ﺑشکنی ﻭ ﺳﻴﻤﺎﻥ ﺯﻳﺮ ﺁﻧﺮﺍ ﻫﻢ ﺧﺮﺩ ﻛﻨﻰ و بوى گندى راتحمل کنی،
ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻰ ﺁﻧﺮﺍ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﻫﻰ.!
درود مهربونم
صبحت بخیر
دوست من
به امید خدا امروز عالیست
وقتی ردپای مهربانی ات را
در قلب کسی باقی بگذاری
همیشه بیشتر از حاضرین
حاضر خواهی بود
حتی اگر غایب باشی
فرجام ت نیک
آوردهاند که شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت.
به محض این که مهمان وارد شد.
میزبان پسرش را صدا زد و گفت:
پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر.
پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت.
پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟!
پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده،
قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد.
با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده.
او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم،
و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد،
با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم.
این گونه بود که دست خالی برگشتم.
پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد.
پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم!!
درود مهربونم
صبحت بخیر
خدایا شکرت که
در پرتو عشق و لطف تو
نیروی کائنات،
از طریق افکار مثبت من سرگرم کارهاست، تا
عالیترین خیر و صلاحم را به انجام برساند.
همه امور به پنجره ذهن من بستگی دارد.
ای خدای مهربانم،
مرا یاری ده،
تحملم را افزون،
قولم را صدق ،
قلبم را پاک گردان،
الهی تو یگانه منی،
پناهم باش.
فرجام ت نیک
من سرشار از عشقم،
من قدرتمند
و تابناک و درخشانم
چون متعالی️م
خدای مهربانم شکرت که دنیا
خواسته های مرا برآورده میکند
هر آنچه آرزویش را دارم تا زمانی که
افکارم را مثبت نگهدارم، مهیاست
پس خوبی را میپذیرم،
چون من لیاقت این هدایا را دارم
آمین
شب ت بخیر
جوانی نزد بهلول آمد و پرسید:
من از بدبختی دائم در فکرم که چه خاکی به سر کنم!
سبب چیست که پدر می گوید:
زن بگیر، درست میشود!
بهلول گفت:
حکمت آن است که پس از ازدواج
دوتایی فکر خواهید کرد که چه خاکی به سر کنید
درود مهربونم
صبحت بخیر
اگه ورزش میکنی،
اگه شب بیدار میمونی و درس میخونی،
اگه کار میکنی،
اگه از خانوادتو حمایت میکنی،
اگه تلاش میکنی درست رفتار کنی،
اگه تلاش میکنی مشکلی رو حل کنی
و کسی تا حالا ازت تشکر نکرده
من ازت تشکر میکنم که
دنیا رو به جای بهتری تبدیل میکنی.
آمین همیشه سایهی خدا بر سرت
فرجام ت نیک
میدونی گاهی باید
حتی بی دلیل شاد باشی
گاهی باید در هجوم مشڪلات
آرام ترین فرد زمین باشی
امید همیشه هست و سختی
بخشی گذرا از زندگیه
امیدت فقط به خدا باشه
شب ت بخیر
من به آمار زمین مشکوکم
اگر این سطح پر از آدم هاست
پس چرا این همه دل ها تنهاست...؟!
او از غرق شدن میترسید،
برای همین،
هیچ وقت شنا نمیکرد،
سوار قایق نمیشد،
حمام نمیکرد و به آبگیری پا نمیگذاشت!
شب و روز در خانه مینشست،
در را به روی خود قفل میکرد،
به پنجرهها میخ میکوبید و از ترس اینکه موجی سر برسد،
مثل بید میلرزید و اشک میریخت!
عاقبت آن قدر گریه کرد،
که اتاق پر شد از اشک و او را درخود،
غرق کرد.
درود مهربونم
صبحت بخیر
‘و همشکل این جهان مشوید بلکه به تازگی ذهن خود صورت خود راتبدیل دهید تا شما دریافت کنید که اراده نیکوی پسندیده کامل خدا چیست.’
رومیان ١٢:٢
هیچچیز محصورتان نمیکند
مگر افکارتان...
هیچچیز محدودتان نمیکند
مگر پیشفرضهایتان...
هیچچیز مجبورتان نمیکند
مگر ترسهایتان!
آمین
فرجام ت نیک
همیشه چشمی که قشنگه
پاک نیست
ولی چشمی که پاکه
همیشه قشنگه
پاکترین نگاه ها مال
پاکترین چشم هاست
و پاکترین چشم ها
مال پاکترین دلهاست
چشمت منور به نور خدا
که پاک ترین چشم های دنیارو داری
شب ت بخیر
مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت، وَ زور زد، دُم خر از جای كنده شد.
فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..
مرد برای فرار به كوچهای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانهای انداخت.
زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی میشست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد.
صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچهای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت.
جوانی پدربیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود.
مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!..
مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !..
مرد گریزان، به ستوه از این همه،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود.
چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت: و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند.
نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم.
قاضی گفت: دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.
باید آن چشم دیگرت را نیزنابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت!
وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!..
جوانِ پدر مرده را پیش خواند.
گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمدهام.
قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است.
حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!
جوان صلاح دید که گذشت کند، امابه سی دینار جریمه، بخاطرشكایت بیمورد محكوم شد!..
چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حال میتوان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش!..
مردك فریاد زد و با قاضی جدال میكرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید.
قاضی فریاد داد: هی! بایست كه اكنون نوبت توست!..
صاحب خر همچنان كه میدوید فریاد زد: من شكایتی ندارم.
می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کرهگی دُم نداشت!
درود مهربونم
صبحت بخیر
امروز فرداییست
که دیروز نگرانش بودی
زندگی با نگاه آغاز میشه
با دل ادامه مییابه
با محبت محکم
و باصداقت راست میشه
زندگی
با تبسم آرام
و با عشق زیبا میشه
پس بقول استاد سخن
بخند بروی دنیا، دنیا به روت بخنده
آمین
فرجام ت نیک
خدایا گوشه چشمی از تو کافیست تا
هر رنجی به رحمت ، هر غصه ای به شادی
هر بیماری به سلامتی ،
هر گرفتاری به آسایش
هر فراقی به وصل ،
هر قهری به آشتی
هر زشتی به زیبایی ،
هر تاریکی به نور
هر ناممکنی به معجزه تبدیل شود
پروردگارا تمام وجودمان را آرزوهایمان را
غرق محبت و نگاه معجزه گرت بفرما
آمین
شب بخیر
حرف مفت زدن از کجا آمد؟
در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگرافخانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود.
به ناصرالدین شاه گفتند تلگرافخانه بیمشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند.
ناصرالدین شاه دستور داد مدتی مردم بیایند مجانی هر چه میخواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیامهایشان به مقصد میرسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند!
سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیدهاند، دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون:
«بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع!»
و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است...!
"زندگی" گاهی به سادگی یک لیوان "چای آتیشی"و یک "صبحانهی محلی" لذت بخش می شه .
کافیه باور کنی میتونی "خوشبختی رو بسازی"...
درود مهربونم
صبحت بخیر
خوشه افکار و اندیشه ات
پر بار و سبز و قشنگ...
صبحت به خیر و شادی
پدر ، کمکم کن بتونم همه رو با عشق تو آشنا کنم، و نشر بدم...
آمین
فرجام ت نیک
هیچ بارانی ردپای خوبان را
از کوچه های خاطرات
نخواهد شست
دوست داشتن خوبان
همیشه گفتنی نیست
گاه سکوت است
گاه نگاه مهربان
گاه دعا از دل و جان
و گاهی یک پیام
شب ت بخیر
پیدا کردن پول به هر وسیله که باشه جایزه،
حُسن آدم حساب میشه،
این را از من داشته باش.
آن وقت مهندس تحصیل کرده افتخار میکنه که ماشین کارخانۀ تو را به کار بندازه،
معمار مجیزت را میگه که خونه ات رو بسازه،
شاعر میاد موس موس میکنه و مدحت را میگه،
نقاشی که همۀ عمرش گشنگی خورده تصویرت را میکشه،
روزنامه نویس،
وکیل،
وزیر همه نوکر تو هستند.
مورخ شرح حال تو را مینویسه
و اخلاق نویس از مکارم اخلاقی تو مثل میاره.
همۀ این گردن شکسته ها نوکر پول هستند.
میدانی علم و سواد چرا به درد زندگی نمیخوره
برای اینکه باز نوکر پولدارها بشی،
آنوقت زندگیت هم نفله شده.
تو هنوز نمیدانی زندگی یعنی چی!
صادق هدایت
حاجی آقا
درود مهربونم
صبحت بخیر
هر روزت به زیبایی لبخند
رابطه هات پاک و عاشقانه
وجودت سلامت،
دلت گرم از محبت
عمرت با عزت
و زندگیت
مملو از خوشبختی و آرامش
آمین
فرجام ت نیک
به آسمان نگاه میکنم
و با تمام یقین قلبی ام به تو
و قدرت بی نهایتت دل میبندم
از تو طلب میکنم آنچه را که میخواهم
آرزوهایم و خوشبختی و آرامشم، خوشبختی عزیزانم و میدانم که میبینی
میدانم که میشنوی صدای مرا
و با تمام مهربانی به من میبخشی
شب ت بخیر
میگفت :
هر بامداد که بیدار میشوم میدانم که چه کسی لقمه حلال خورده و یا حرام؟
پرسیدند چگونه ؟
گفت : آنکه حرام خورده باشد
مرتب صحبتهای بیهوده و لغو کرده و فحش و غیبت میگوید
و آنکس که حلال خورده زبان به شُکر و ذکر دارد.
عطار نیشابوری ، تذکره الاولیا
درود مهربونم
صبحت بخیر
امروزت بخیر و زیبا
بذار هر ثانیه،
حالِ تو خوب باشه،
بذار رفتنی ها بروند و ماندنی ها بمانن.
تو لبخندت را بزن ،
انگار نه انگار...
حالِ خوبِ خودت رو به هیچ اتفاق و شرایط و شخصی گره نزن
بی واسطه خوب باش،
شادی ڪن و بخند
شڪ نڪن؛
تو ڪه خوب باشی؛
همه چیز خوب میشه،
خوب تر از چیزی ڪه فڪرش رو میکنی
آمین
فرجام ت نیک
شهر قشنگ اون بالا
شهر قشنگ او بالاست
بله توی آسموناست
چه پرشکوه چقد زیباست
چلچراغ آسموناست
آخه اون شهر شهر خداست
چشمه اون آب حیات
آجراشم طلای ناب
تک تک خونهای اون
محبت و عشق و صفاست
شب ت بخیر
خصوصیات ذاتی !
روزی در دُر (مروارید) گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده، پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد اورا در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند.
روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست، مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد.
روز بعد خواست تا او را بیاورند، وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بیبهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزادههای شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد.
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقیر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیشها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش میآید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی.
آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد.
اطرافم پر دوست
دوستانم گهری بی همتا
روزها اول صبح به درودی
دل خود گرم كنیم و چه زیباست
كنار یاران ،خنده بر صبح زدن ...
زندگی را به صعود و
به خوشی چسب زدن...
تا كه باشید شما …
زندگی بستر امنیت
و اظهار خوشی است..
پس كنارم باشید چونكه
یك دست ندارد آوا...
مهرتان افزون باد ،تا ابد پاینده
سرخوش و سر زنده...
Click here to claim your Sponsored Listing.
Videos (show all)
Category
Telephone
Website
Address
06590
Ankara
افضل المنتجات التجميلية فيما يخص البشرة والجسم سواء للأطفال ، نساء ، رجال
İzmir. 2 Cadde No: 34/616(6. Kat) Kızılay
Ankara, 06420
Filmmaker. Grateful. Hopeful. Award-winning Somali journalist . Founder.Freelancer.